کتاب آذرخشی بود انگار
معرفی کتاب آذرخشی بود انگار
کتاب آذرخشی بود انگار اثر محمدرضا خسروی، زندگینامه خودنوشت او است که در قالب داستانی جذاب و پرکشش، مخاطبان را به زندگی خود میبرد و از فراز و نشیبهای آن سخن میگوید.
درباره کتاب آذرخشی بود انگار
آذرخشی بود انگار، کتابی لطیف و زندگینامهای جذاب است. داستان پرکشش که از دوران پیش از تولد و کودکی محمدرضا خسروی آغاز میشود و همچنان ادامه پیدا میکند و خطوط یک زندگی را میسازد.
پسرکی که در اوج نوجوانی است. سیزده ساله است و در مدرسه با دوستانش خوشحال است. شیطنتهای خاص خودش را دارد و یک روز، یک خبر، دنیای او را بهم میریزد. او که به خاطر مدرسه رفتنش خوشحال است، ناگهان درمییابد که خانوادهاش تصمیم عجیبی گرفتهاند. قرار است او را از مدرسهای که در آن درس میخواند، بردارند و به حوزه علمیه بفرستند. دلیل این تصمیم هم این است که در این خانواده، باید کسی باشد که راه پدر را ادامه دهد و ملا شود...
تصمیمی که هرچند درد بسیاری بر جان او میگذارد اما بدون شک در شکل دادن شخصیت او و چیزی که امروز هست، تاثیر داشته است.
کتاب آذرخشی بود انگار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
آذرخشی بود انگار را به تمام دوستداران داستانهای ایرانی و تمام علاقهمندان به آثار زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آذرخشی بود انگار
زنی که از صدر حلقه بچهها بیرون زد و پیش پای مادر بلند شد همانی بود که زن آخوند خوانده میشد، دندانهای لق و زرد و نامرتبش را لبخندی تلخ به نمایش گذاشت: صدقه سرتان بشوم دختر آقا، مکتب ملا را روشن میکنید، بفرمایید و مادر تند و شتابناک درسها و بشقاب شیرینی را به سمت او دراز کرد و در سفارشی کوتاه همان را گفت که باید میگفت یعنی همه گفته بودند و او هم عینا باید میگفت: دو قلوها را آوردهام زن آخوند، گوشتشان از شما و استخوانشان از ما و در حال واگشت. از دم در بر این ترجیع لعنتی جمله دیگری هم افزود که لابد آمده بود همان را بیفزاید: مادر عباس جون تو و جون این بچهها به ملا هم همین را بگو و بی که به ما دو تا نگاهی بکند راه کوچه را در پیش گرفت ،تند و عصبی، تا آنجا که حتی متوجه نشد زن آخوند تا مسافتی از مکتب، سایهاش را بدرقه کرده است.
زن آخوند یا مادر عباس در واقع پا به پای شوهرش کفیل اداره مکتب خانه بود و باید رگ عزرائیلی خود ملا را هم در جان و جنم خود میداشت. از این بود که وقتی از بدرقه مادر بازگشت در حالی که هنوز درسها را در دستی وبشقاب مویز را در دیگر دست داشت به ما که در کنج در حیران ایستاده بودیم ، همچون حارث که طفلان مسلم را دیده باشد هی زد که چه ایستادهاید بروید تو ببینم!
در داخل تاریکخانهای که مکتب نامیده میشد دو قواره تخت پوست در حلقه بچهها به ما نشان داده شد که هم از خود ما بود، ما را بر روی آنها نشاندند و ساعتی برآمد تا چشمهامان بتواند با سایه روشن هوای اتاق خو بگیرد و چون گرفت، نخست دختر خالهها را دیدیم که چفت دستمان جای دارند: تومان و توران و آنگاه دلمان نیز همچون چشممان کم و بیش قرار خود را بازیافت، در تلاطم نفس گیر مکتب خانه تنها نخواهیم بود.
من دو سه ماهی بیشتر در مکتب نماندم، مکتب رفتنم برای یاد گرفتن قرآن بود اگر نه حروف را میشناختم، نوشتن میدانستم، حتی در همان عالم کودکی شعر هم میگفتم اما رفتنم به مکتب که نوعی همراهی با خواهر دوقلو بود، خواندن قرآن را هم در پی داشت و این در حالی بود که داشتیم بچه هایی را که ۵، ۶ سال در مکتب میماندند و دست آخر راه به جایی نمیبردند، از این بود که سال به پایانش نرسیده بود که من به پایان کار رسیده بودم.
البته در مقطع کوتاهی که ملازم تخت پوست مکتب بودم در عین حال من و خواهرم و دختر خالهها از نوعی پشتیبانی زن آخوند بی بهره نبودیم. او با همه زمختی و بد عنقیاش باید هوای تومان و توران را میداشت که دختران نائب فوج سواره بودند و هوای ما را میداشت که دو قلوهای ارباب بودیم و نبیرههای مرحوم سر تیپ.
اما خود آخوند و خلیفه بر حقش "عباس" که هردو تریاکی بودند در آنات خماری پایبند هیچ حق و حرمتی نبودند و این همه باعث میشد که باری به هر جهت من طفل مکتبی صاحب هوش و زرنگ هم به تمام و کمال از انواع مجازاتها و عقوبتها نصیب ببرم. از چوب فلک گرفته تا بیگاری جمع کردن هیمه در بیابان و تا یک لنگی ایستادن در گوشه پر دود و دم مکتب خانه وتا شنیدن توپ و تشر و هیبت و هلا باش و عرصه چنان بر همگان و از جمله بر من تنگ گرفته میشد که اگر به خاطر خواهر نمیبود شاید دو ماهه کلک کار را میکندم و میزدم بیرون و نهایتا پس از سه ماه دیگر تاب نیاوردم و بی انصافانه خواهر را که هنوز در مبادی کار مانده بود تنها گذاشتم، بالاخره از یک جایی باید سر نوشتمان از یکدیگر جدا میشد وانگهی من باید خود را برای رفتن به دبستان آماده میکردم، مدرسهای که دور از آبادی میبود و مستلزم یکی دو کیلومتر راه پیمایی بود و خواهر نمیتوانست این راه را تاب بیاورد. گذشته از این در آن زمان هیچ دختری مجاز به مدرسه رفتن نمیبود تا چه رسد به خواهر من که اخوند زاده هم بود.
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه