کتاب وسنی
معرفی کتاب وسنی
کتاب وسنی، داستانی از سعید تشکری است. ماجرای پسر نوجوانی که زندگیاش در دوچرخهاش خلاصه میشود و دعواهای خانه پدر و مادر. این کتاب که اولین جلد از سه گانه زندگینامه سعید تشکری است، برای نوجوانان منتشر شده است.
درباره کتاب وسنی
وسنی، داستان زندگی سعید تشکری و اولین جلد از سه گانه زندگی او برای نوجوانان است.
در این داستان با سعید آشنا میشویم. پسری که جانش به جان دوچرخهاش بند است و همه زندگی او در دور زدن با دوچرخهاش خلاصه میشود. اما خانهشان، محل همیشگی دعواهای پدر و مادرش است. همین موضوع سعید را از خانه فراری میدهد و به خانه مادربزرگ میکشاند. زنی که تصمیم گرفته است در راهپیمایی بزرگ زنان در سال ۵۶ شرکت کند. راهپیمایی که هرچند برای مادربزرگ او است، اما زندگی سعید را هم به کلی تغییر میدهد و از او آدمی متفاوت میسازد. فردی که امروز میشناسیم.
جلدهای دیگر مجموعه زندگینامه او، رفیق و یکه نام دارند.
کتاب وسنی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
وسنی برای تمام نوجوانانی که به خواندن داستانهای زندگینامه علاقه دارند، داستانی جذاب دارد.
درباره سعید تشکری
سعید تشکری، نویسنده، کارگردان و رماننویس ایرانی، در سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد. تشکری فارغالتحصیل ادبیات نمایشی است. از میان فعالیتهای او میتوان به عضویت در کانون ملی منتقدان تئاتر، عضویت بینالمللی کانون جهانی تئاتر، تدریس ادبیات نمایشی و داستان نویسی و رماننویس و همچنین چاپ مقالات در مطبوعات در حوزه ادبیات و هنر اشاره کرد.
سعید تشکری همچنین به ساخت فیلم و نگارش سریالهای تلویزیونی، نگارش نمایشنامههای رادیویی در اداره کل نمایش رادیو از فعالیتهای دیگر او در زمینه ادبیات و تئاتر و سینما مشغول است. از میان کتابهای او میتوان به سینما مایاک، هرایی، سبز - آبی، آرتیست، اوسنه گوهرشاد، پاریس پاریس، ما سه تن بودیم، چنانکه! و رژیسور اشاره کرد.
بخشی از کتاب وسنی
سینمایش که سوخت، چوب حراج زد به ارث پدری و خانهباغش را هم فروخت تا سینمایش را از نو بسازد. از پنجراه ابومسلم افتاده بود توی کوچه پسکوچههای بنبست و خاکی سمزقند. به سال نکشیده سینمایش را دوباره سرپا کرد، اما جیبش صفر شده بود. عیارش متراژ خانه بود و پول جیبش. آنها را هم که از دست داد، شد هیچ. اما ارباببازیهایش مانده بود برای محترم و سعید. خیال میکرد از عرش افتاده روی فرش.
سعید اما خوب بلد بود از هیچ همه چیز بسازد. ته کوچه، مرغداریِ تعطیلی بود که همه را عاصی کرده بود، جز سعید که کارش شده بود سرک کشیدن در مرغداری و گشتن توی سوله و زیرورو کردن پرهای کندهشده.
شنید: شانس آوردی پسر، درست افتادی وسط این تل پَر مرغ.
راست گفته بود، دیوار دستِکم سه متر ارتفاع داشت. اگر آن همه پر مرغ نبود، حکماً ساق پایش شکسته بود. از میان پرهای سفید و خرمایی، بلند شد و لباسش را که پُر از پر شده بود تکان داد.
شنید: فقط یه قدقد کم داری، شدی عین مرغ!
مرد جوان جوری روپایی میزد انگار توپ را چسباندهاند روی پایش. حتی پریدن سعید از روی دیوار سهمتریِ مرغداری هم توپ را از پایش جدا نکرده بود. چشمش که میافتاد به توپ چهلتیکه، برق میزد.
شنید: دیدم چند روزه هی میای و توی این مرغدونی سرک میکشی.
مرغدانی قلمرو جدیدش بود، خوش نداشت غریبهای آن را غصب کند.
شنید: اخم نکن پسر، من همَش سه روز تو هفته میام توی مرغداری تمرین. باقی هفته مال خودت.
این را گفت و با مهارتِ تمام توپ را انداخت بالا و خم شد؛ توپ راست افتاد در گودی پشت گردنش و دودستش را باز کرد. سعید که تازه از شرّ پرهای روی سر و لباسش خلاص شده بود، پرسید: این توپ چسب داره؟
مرد جوان کمر راست کرد و توپ را روی پیشانیاش مهار کرد.
- دوس داری امتحان کنی؟
منتظر جواب نماند و توپ را انداخت طرف سعید.
سعید پرید و توپ را توی هوا با سینهاش مهار کرد و به دست گرفت. بار اولش بود توپ چهلتیکه را از نزدیک لمس میکرد. دست کشید دورتادور توپ، اما خبری از چسب نبود. خواست روپایی بزند، اما همان دهتایی را زد که توی کوچه با توپ پلاستیکی میزد.
شنید: چسب داره؟
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه