کتاب مغازه خودکشی
معرفی کتاب مغازه خودکشی
کتاب مغازه خودکشی داستانی در ژانر کمدی سیاه از ژان تولی است که با ترجمه معصومه تاجمیری میخوانید. این داستان روایت یک خانواده است که مغازه عجیب و غریبی را اداره میکنند و در آن تمام آلات و ادوات خودکشی را میفروشند.
در سال ۲۰۱۲ انیمیشن مغازه خودکشی با اقتباس از این اثر ساخته شد.
درباره کتاب مغازه خودکشی
مغازه خودکشی کسب و کار خانوادگی خانواده تواچ است. آنان به افرادی که تصمیم به خودکشی گرفتهاند، خدمات ارائه میدهند و در عین حال تمام ابزار و ادوات خودکشی را هم موجود دارند. از طناب دار گرفته تا ویروسهای کشنده. هرچند زمان و مکان این مغازه معلوم نیست، اما به علت وفور ناامیدی، کسب و کار آنها خیلی خوب رونق دارد.
مردم دلیلی برای زندگی کردن، شاد بودن و خندیدن ندارند. آمار خودکشی بالاست و بنابراین این خانواده با افتخار به مردم برای خلاص شدن از شر زندگی کمک میکنند. همهچیز برای تواچها خوب پیش میرود و آنها هر روز وسایل جدیدی اختراع میکنند و میل به خودکشی هم رو به افزایش است تا این که آلن به دنیا میآید؛ آلن با همه آدمهای این قصه فرق دارد. شاد است. لبخند میزند و عاشق کمک کردن به دیگران است. او قوانین مغازه را رعایت نمیکند و رفتارش کمکم باعث ایجاد تغییرات اساسی میشود....
حضور مرگ در سراسر کتاب احساس میشود و در مقابل آن تلاش برای ساختن زندگی و ادامه دادن به حیات وجود دارد. این کتاب جنگی نمادین از مرگ و زندگی است شوخی و طنز ظریف و البته کمدی سیاه ژان تولی، خواننده را میخکوب میکند.
کتاب مغازه خودکشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
مغازه خودکشی برای تمام علاقهمندان به رمانها و ادبیات داستانی جذاب است.
دربارهی ژان تولی
ژان تولی، کاریکاتوریست، فیلمنامهنویس و رماننویس فرانسوی است. او در تاریخ ۲۶ فوریه ۱۹۵۳ متولد شده است. ژان تولی علاوه بر تصویرسازی و فیلمسازی، کتابهای موفقی نوشته و جوایز ادبی بسیاری را هم از آن خود کرده است. کتابهای او، مغازه خودکشی و آدمخواران هر دو به فارسی ترجمه شدهاند.
بخشی از کتاب مغازه خودکشی
«اوه، اون داره میخنده.»
صاحب مغازه، زن کم سن و سال تری که کنار پنجره درست مقابل صندوق نشسته و در حال بررسی کردن حساب و کتابهایش بود، معترضانه گفت: «پسر من میخنده؟ نه اون فقط داره ادا در میآره خانم، آخه توی این دنیا چی هست که به خاطرش بخواد بخنده؟»
سپس مجدد مشغول بررسی محاسباتش شد، اما پیرزن هنوز اطراف کالسکه نوزاد میچرخید. قدمهای نامطمئن و ناموزون بود و عصایش او را مسخره نشان میداد. چشمهایش آب مروارید داشت، اما همان چشمهای تاریک و مغموم و بیروح به صحت آن چه که دیده بود اطمینان داشتند.
«ولی به نظرم اون میخندید.»
مادر نوزاد در حالی که روی پیشخوان خم شده بود تا دوباره نوزادش را چک کند گفت: «خیلی خوب، اگر اون همچین کاری کرده باشه که من خیلی شگفتزده میشم. تو خانواده تواچ تا حالا کسی لبخند نزده.»
زن، گردن همچون غازش را بالا کشید و فریاد زد: «میشیما، یه دقیقه بیا اینجا.»
دریچهای از وسط مغازه همچون دهانی باز شد و سر کچل و تاسی مشخص شد.
«بله؟ چه اتفاقی افتاده؟» میشیما تواچ در حالی که کیسهای سیمان به دست داشت از انباری زیر زمین خارج شد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه رها کرد. همسرش گفت: «این مشتری اصرار داره که آلن خندیده.»
«لوکریس، تو در مورد چی صحبت میکنی؟»
تکانی به دستش داد تا گرد و خاک آستینش را پاک کند و قبل از این که حرفی بزند، به طرف نوزاد رفت و به طور مشکوکی به او خیره شد. دستانش را مقابل دهانش تکان داد و گفت:
«شاید خسته شده که چهرهش اون طوری شده. بعضی وقتها آدم این علائم رو با خنده اشتباه میکنه. اون فقط ادا در آورده.»
سپس نوزاد را کمی بالاتر آورد و برای پیرزن توضیح داد که: «نگاه کنید حتی اگه گوشۀ دهانش رو هم به طرف چونهش بکشم، اون بازم نمیخنده. چهرهش درست شبیه چهرۀ خواهر و برادر نگون بختشه زمانی که به دنیا اومدن.»
مشتری گفت: «ببینم.»
صاحب مغازه دستش را از روی صورت پسرش کنار کشید و مشتری مبهوت فریاد کشید: «ببین، خودت نگاه کن، داره میخنده!»
میشیما با عصبانیت بلند شد. دست به سینه ایستاد و با لحن زنندهای گفت: «خیلی خب، بههرحال، حالا چی میخوای؟»
«یه طناب میخوام که خودم رو باهاش دار بزنم.»
«باشه، سقف خونهتون چقدره؟ بلنده؟ اگه نمیدونید، دو متر طناب کافیه. گره محکمی هم داره. فقط باید به خوبی سرتون رو داخلش جا کنید...»
پیرزن، زمان تسویه نگاهی مجدد به کالسکه انداخت: «آدم وقتایی که لبخند یه بچه رو میبینه از صمیم قلب احساس آرامش میکنه.»
میشیما عصبی شد و با طعنه گفت: «بفرمایید برید خونه. دیگه الان کارهای مهم تری برای انجام دادن دارید.»
پیرزن مفلوک زیر آسمان دلگیر و مغموم شهر، طناب را به دوش گرفت و به سمت مقصدش رفت. صاحب مغازه هم به مغازهاش برگشت.
«آخیش راحت شدیم! چه دردسری بود، اون اصلاً نمیخنده.» خانم تواچ به همان شکل، کنار صندوق ایستاده بود و نمیتوانست لحظهای از کالسکه نوزادش چشم بردارد. کالسکه تکان میخورد و همزمان با جیرجیر صدایش، صدای خنده نوزاد طنین انداز میشد. والدین گیج و مبهوت به یکدیگر خیره شدند: «لعنتی ...»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه