کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید
معرفی کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید
کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید نوشته رومینا نیکاندیش است. این کتاب مجموعه داستانی جذاب است که با داستانهای متفاوت شما را با خود به دنیای تجربیات دیگر میبرد.
درباره کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید
کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید شامل ده داستان با نامهای مگسها، قطار شرق هرگز به مقصد نرسید، دختر شایسته، نامیرا، پیک نیک، زوشا، زخم بیانتها، اضمحلال شکر در فنجان قهوه، جشن بیکسی و تلفن صحرایی است. این کتاب داستانهای جذابی دارد و میتوانید از خواندن آن لذت ببرید.
خواندن کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قطار شرق هرگز به مقصد نرسید
یک گودال در انتهای کوچه بود که پر از خون شدهبود؛ شبیه حوضچهای از آب باران. عصرها به میلههای محکم پنجرهٔ اتاقم میچسبیدم و زل میزدم به حوضچهٔ پرخون. بارها خواستم خون را جمع کنم و آن را بریزم در راه فاضلاب، اما بعد از آن اتفاق، رفتن به کوچه و بازیکردن قدغن شد و من شبها دعا میکردم باران ببارد ولی نبارید. بهناچار پنجره را برای همیشه بستم. میخواستم همهچیز را فراموش کنم. مامان میخواست عروسکم را دوباره برایم بدوزد. من آن را لابهلای لباسهایم چپانده و به مامان گفتهبودم: «مرده را که نمیدوزند!» مردهها را نمیدوختند؛ درست، اما عروسک من جاندار نبود و مامان راست میگفت.
امروز آسمان آبی است. دراز میکشم روی زمین و به ابرها خیره میشوم؛ شبیه دستهای از مرداناند. در نزدیکی آنها ابری مانند دختربچهای چهاردستوپا راه میرود. مردان، خلاف عقربههای ساعت دور او میچرخند. دختربچه بین مردها گیر میافتد و گریه سرمیدهد. مردها به هم چسبیدهاند و بزرگتر میشوند، چنگالهایشان را رو به بچه تیز میکنند و سپس به یک تکهٔ ابر بزرگ تبدیل میشوند. دختربچه درون آن تکهٔ ابر ناپدید میشود و حالا دیگر هیچکدامشان وجود ندارند. آسمان صاف است؛ با چند تکهٔ ابر که به هیچچیز شبیه نیستند. دیگر قصهساختن کافی است! تاریخ دقیقش را به یاد ندارم. دکترها میگویند: «طبیعی است.» اما فراموشی در ماههای اول نمیتواند طبیعی باشد. تقویم را ورق میزنم. روزی در همین هفته باید خود را آماده کنم. خانه به گردگیری احتیاج دارد و من __به روال همیشه__ دستمالی به دست میگیرم و از تابلوهای آویخته به دیوار شروع میکنم. میخها شل شدهاند. معلوم نیست دیوارهای این خانه از چه مصالحی ساخته شدهاند! حتی میخطویله هم مقاوم نیست. آخرین بار، آینهٔ بزرگمان افتاد و تکهتکه شد. اینجا هیچچیز در جای خود نمیایستد. خانه را تمیز میکنم.
صدایش میزد.
اینچنین بود که مهر هاجر به دل ابراهیم نشست.
به فرمان خداوندگار مهرشان در دل یکدیگر افتاد.
و آنان چشمانتظار فرزندی بودند.
و این بیشک آزمونی آشکار بود.
در کهنسالی، اسماعیل و اسحاق به آنها بخشیده شد.
و ابراهیم، مادر فرزندانش را با محبت صدا میزد.
صدایم میزد.
__ اینها رو کجا بذارم؟
نگاهش کردم و باز دلم لرزید. دوست داشتم مدام خیره شوم به صورت استخوانی و چشمهای خرماییاش، یک دسته از موهای روشنش بیفتد روی پیشانی پهنش، من آنها را آرام بیندازم پشت گوشش، و او نگاهم کند و چشمهایش بدرخشند. احساس میکردم وجودش به همهچیز معنا دادهبود. او طاقتم را بالا بردهبود و دیگر هیچچیز نگرانم نمیکرد. شاخهگلی در دست داشت. گلدان را از جعبهاش بیرون آوردم و گذاشتم روی میز. پشتش را چنان قوز کردهبود که خندهام گرفت. گلایل خریدهبود؛ انگار میخواست سر قبر مرده برود. خواستم شیطنت کنم، ابرو درهم کشیدم و گفتم: «این بار کی مرده؟» و خندیدم. چیزی گفت که نشنیدم. سرش را پایین انداخت و در جایی پشت جعبههای خالی گم شد. خانهمان نوساز بود. دلم میخواست هرچه زودتر از وسیلههای نوی جهیزیهام استفاده کنم، اما لذتش چند هفتهای بیشتر دوام نیاورد.
حجم
۶۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
حجم
۶۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب حالم رو واقعا بد کرد ، نمیدونم هدف نویسنده چی بوده ، چند داستان که فقط از خاکستر و بدبختی ان و هیچ چیز زیبایی در کتاب ندیدم