کتاب دل خون
معرفی کتاب دل خون
کتاب دل خون نوشته الهام اعلاءالملکی است. کتاب دل خون داستان زن جوانی به نام سراب است که از مادرش پرستاری میکند زیرا مادر بیمار است و حال خوبی ندارد او همزمان باید هم مراقب مادر باشد هم رفتارهای بد برادرهایش را تحمل کند و هم تلاش کند برای آینده خودش برنامهای داشته باشد تا از پس کارها بر بیاید.
کتاب دل خون داستانی جذاب و پرکشش است که شما را با خود به یک خانه قدیمی که در میان آن یک حوض است با گلدانهای شمعدانی میبرد و دنیای تازهای از عشق و محبت را میسازد.
خواندن کتاب دل خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پینهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پل خون
نسیم خنکی پنجرهی نیمه باز را بازتر کرد و پردهی حریر قرمز رنگ را تاب میداد. عطر گل نرگس پیچید توی دماغم. صورت سفید اطلس را بوسیدم و گفتم: «بوی گل گرفتی مامانم. از این به بعد که از حموم اومدی برات سشوار میکشم که این خرمن مو رو بقچه پیچ نکنی با روسری..« حوض وسط حیاط با گلدانهای شمعدانی چیده شدهی دورش انگار به من فخر میفروخت. از آب تویش مشت مشت، پاشیدم روی گلها. بوی ریحان مستم کرد. سینی عصرانه روی تخت چوبی به فرش پهن شدهی رویش، لم داده بود. اطلس خودش را کشید بالاتر و تکیه داد به پشتی. لقمهی اول را نگرفته، صدای زنگ زدن در کوچه و بعد باز شدنش آمد. نیشهایم تا بنا گوش باز شد. پله ها را یکی یکی آمد پایین. از روی تخت پریدم و فرهاد با کیسههای توی دستش صدای سلامم جلوتر از من دوید سمت فرهاد وجواب سلامم مثل باد آمد سمتم.
کیسهها را از دستش گرفتم و گفتم: «معلومه کجایی» و بعد سرم را بردم سمت سینی عصرانه و با شیطنت گفتم: «بیا که مادر زنت خیلی دوستت داره». فرهاد غش غش خندید و پیشانیم را بوسید. کیسه به دست رفتم آشپزخانه و با چای لب سوز برگشتم. فرهاد خودش را چپانده بود کنار مامان و لقمه، توی دهانش میچرخید. نسشستم روبرویش و شروع کردم به گزارش دادن. _ دیروز شاهرخ اومده بود. ( با نفرت توی دلم ادامه دادم ) به جای اینکه بیاد بگه چیزی نیاز نداری، دلگرمی باشه، مثل مورچه افتاده بود به جون خونه. من نمیدونم دنبال چی میگرده این بشر. توی کابینت زیر فرش. اون زنشم که نه زنگی نه هیچی. بازم به معرفت مهشید.
فرهاد چای را هورت کشید و با پشت دست، دهانش را پاک کرد.
_ دو ساعت پیشم، اون، ( فحش توی دهانم را قورت دادم) خواهرت زنگ زد. دعوا و داد و بی داد که چرا مامانو تنها گذاشتی رفتی بیرون.
اخمهای فرهاد رفت توی هم و با تعجب پرسید: « کجا رفته بودی؟«
_ همین پارک لاله. رفتم النا رو ببینم. حوصلم سر رفته بود. ( روی النا حساس بود و سریع حرف را عوض کردم) بهش میگم یه هفته دل از شوهر و بچهت بکن پاشو بیا تهران. صورتشو آورد جلو و چشماشو چارتا کرد و گفت:« من گرفتارم. نمی تونم».
آهی کشیدم و لقمهی پنیر و ریحان را گذاشتم توی دهانم و دوتا گاز بهش زدم.
حجم
۹۰۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۹۰۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه