کتاب سنگ اندازان غار کبود
معرفی کتاب سنگ اندازان غار کبود
کتاب سنگ اندازان غار کبود نوشته داوود غفارزاده است. کتاب سنگ اندازان غار کبود را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است، این کتاب روایتی جذاب و پرهیجان از روزهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران است و مردمی که در انتظار انقلاب بودند.
درباره کتاب سنگ اندازان غار کبود
کتاب سنگ اندازان غار کبود داستان پنهان شدن چند سرباز است. سربازان فراری از پادگانهای رژیم پهلوی در غاری به نام غار کبود پنهان میشوند. قصه که به روزهای قبل از انقلاب اسلامی برمیگردد، از نگاه دو نوجوان روستایی روایت میشود و همه وقایع در مدت زمانی کوتاه اتفاق میافتد. ریتم داستان تند است و نوجوانان از خواندن آن خسته نمیشوند و منتظرند بدانند چه اتفاقی در پیش است. کتاب، به نوعی تصویرگرحرکتهای خودجوش مردمی پیش از پیروزی انقلاب است. روایت روستا و حال و هوای آن داستان را جذاب تر کرده است.
خواندن کتاب سنگ اندازان غار کبود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سنگ اندازان غار کبود
یاالله. تا امنیهها پیدایشان نشده، راه بیفتید. بچهها زود راه افتادند. صیاد گفت: «تقصیر توست!» رستم یواش گفت: «به من چه، داییات دیوانه است.» وقتی رسیدند به درختچههای کوتاه فندق، رستم از زور ناراحتی، با دیلم کوبید به شاخهها. جغد بزرگی بالای درخت گردو بال گشود و با چشمهای گرد و ورقلمبیده نگاهشان کرد. موش کوری از سوراخی سر بیرون آورد و زود کلهاش را دزدید. دارکوبی، هراسان از روی تنهٔ درختی پر کشید.
صیاد شاخ و برگها را کنار زد و جلو رفت. رستم برگشت پشت سرش را نگاه کرد. ترلان را دید که از میان درختها مواظب است. زود خودش را به صیاد رساند.
ــ آخرش این ترلان کار دستمان میدهد. صیاد گوش نگرفت. حرفهای رستم را که میشنید، بیشتر میترسید. حالا به انتهای بیشه رسیده بودند. دوید خودش را پشت بوتهها قایم کرد. رستم خمخم آمد پیش او. دیگر بیشه تمام شده بود. آن طرف بوتهها، انبار کدخدا بود که سگش نشسته بود پشت بام، پوزهٔ سیاهش را گذاشته بود روی پاها و دور و بر را میپایید. رستم نتوانست جلوی لرزیدنش را بگیرد. روبهرو سگ کدخدا بود، پشت سر ترلان و توی سرش هزار فکر و خیال:
«پارسال پشت همین بوتهها بود که غلام مخ برادرش را داغان کرد.»
صیاد به زور آب دهنش را قوت داد و حس کرد که داییاش مثل قرقی از بالای سر به او نزدیک میشود. گردنش را فشرد. وقتی برگشت، ترلان را دید که خودش را انداخته روی خاک و سینهخیز میآید بالا. حالا سگ گوشهایش تیز شده بود. روی پا ایستاده بود، هوا را بو میکشید و میان دندانهایش میغرید.
ترلان به بچهها اشاره کرد که نزدیکش بشوند.
ــ بپرید آن ور، سگ را دور کنید! رستم دستهایش شل شد. یقهٔ پیراهنش را لوله کرد و نگاهش را دزدید تا چشمهای زغالی ترلان را نبیند. صیاد خودش را به نشنیدن زد. ترلان درازکش لگد پراند. صیاد جا خالی داد. تخت کفش گرفت به پهلوی رستم و خاک برخاست. رستم ناغافل ونگ زد و از ترلان دور شد. ترلان نگاه به سگ کرد و توی گلو غرید:
«تا ریزریزتان نکردم، یکیتان بروید سگی را بیاورید بیندازید به جان سگ کدخدا.» سگ پارس کوتاهی کرد و تا صیاد بجنبد، رستم روی خاک سر خورد و مثل خرگوش لای درختها گم شد.
ترلان تف کرد و از میان بوتهها خیره ماند به انبار و سگ کدخدا... صبح، اولین کسی بود که صدای آمدن ماشین ژاندارمها را شنید. جلْد پرید پشت اسب کهرش و قیهکشان توی کوچهها تاخت؛ اما فایده نکرد. جوانها تا به خود بیایند، گیر افتادند.
حجم
۱۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۱۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه