کتاب خلسه با طعم باروت
معرفی کتاب خلسه با طعم باروت
کتاب خلسه با طعم باروت، مجموعه داستانهای برگزیده پنجمین جشنواره داستان انقلاب (بزرگسال) است که به همت خسرو باباخانی و رقیهسادات صفوی در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
پنجمین جشنواره داستان انقلاب بزرگسال برگزار شد و در این جشنواره دویست داستان به دبیرخانه نهاد اجرا کننده جشنواره رسید. از این میان، داستانهای برگزیده، انتخاب شد و در مجموعهای به نام خلسه با طعم باروت منتشر شد. همین کتابی که پیش روی شما است.
کتاب خلسه با طعم باروت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خلسه با طعم باروت را به تمام دوستداران داستان کوتاه و علاقهمندان به داستانهای تاریخی و انقلابی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خلسه با طعم باروت
فولکس استیشن کارگاه را برداشتم و راه افتادم طرف خانه. صدای راحله پشت تلفن پاک میلرزید. شاید گریه میکرد. میگفت زودتر خودم را برسانم.
صبح که میخواستم بروم کارگاه رنگش پریده بود. گفتم بپوشد، ببرمش بیمارستان. قبول نکرد. گفتم توی بیمارستان دکترها میدانند چه کنند تحمل این دردهایی که گهگاه سراغش میآیند راحتتر باشد. گفت چیزیش نیست. گفتم دستِ تنها نمیشود. گفت خواهرم هست. راحله را که هنوز خواب بود نشانش دادم و گفتم اگر اتفاقی بیفتد از یک دختر بچه سیزده، چهارده ساله چه کاری برمیآید؟ گفت قرار نیست اتفاقی بیفتد. گفت تا موعدی که دکترش گفته هنوز سه چهار روز وقت هست. گفتم به حرف این دکترها اعتباری نیست، گوش نکرد که نکرد. امان از این یکدندگیش. خوب است عقل کردم و دم ظهر زنگ زدم مادرم برود پیششان. اگر صدای مادرم را پس صدای راحله نمیشنیدم که از آن طرف اتاق داد میزد نترسم، چندان خبری نیست، که الان از هول و ولا حسابی خودم را باخته بودم.
توی راه بیشتر خیابانها خلوت بود. از دور دیدم؛ چراغ راهنمایی سر چهارراه خانهمان چشمکزن بود اما ماشینها ایستاده بودند. وقتی رسیدم شیشه را دادم پایین. سوز دیماه ریخت تو. سرم را که از پنجره بردم بیرون تازه یادم افتاد اوضاع مملکت قمر در عقرب است. خودم را لعنت کردم چرا یادم نبود با این اوضاع زودتر راه بیفتم. گاردیها داشتند راهبندهای ایست و بازرسیشان را علم میکردند. عین غولهای نخراشیده، تا دندان مسلح ریخته بودند توی تقاطع. راه را فقط به قدر گذر یک ماشین باز گذاشته بودند. ساعتم را نگاه کردم، نیم ساعتی به پنج مانده بود. خلاص گاز دادم. بوق زدم. یکی دو تا ماشین پشت سر من هم بوق زدند. اما انگار نه انگار. همه کر بودند. ماشینها قدمبهقدم میرفتند جلو. یاد صدای راحله پشت تلفن افتادم. باز بوق زدم؛ پشتسریهام هم. یکی از سربازها سرش را بلند کرد و رو به ماشینهای توی صف فحش داد. این بار رانندهها انگار کر بودند. شاکی شدم. موقعی که داشتم از کنارشان رد میشدم رو به افسرشان گفتم: «سرکار، هنوز که پنج نشده راه رو بستین!»
انگار فراریای گیر آورده باشد تند دستش را بلند کرد که یعنی بایستم. زدم روی ترمز. آمد کنار در. گفت: «مدارک.»
گفتم: «ای بابا سرکار فقط یه سؤال پرسیدم.»
گفت: «حرف زیادی نزن، مدارک.»
به یکی از سربازهاش اشاره کرد. سرباز آمد و در کشویی استیشن را کنار کشید. چیزی پشت ماشین نداشتم. توی داشبورد هم جز یک آچار فرانسه و پیچگوشتی و خرت و پرتهای ماشین چیز دیگری نبود. مدارکم را که زیر و رو کرد انگار رعیت ملک پدرش را نگاه کند نگاهم کرد، گفت: «اگه پنج شده بود که الان مهمون ما بودی!»
انگار که عین خیالش نبود؛ ساعتش را نگاه کرد و مدارکم را پس داد. زل زده بودم توی چشمهاش؛ ادای بیخیالها را درمیآورد، توی چهرهاش دلهره موج میزد. کارتها را انداختم روی کنسول و توی دلم گفتم ای بزدلها. بزدلها از وقتی اربابشان دررفته بود، از ترس برگشتن آقا این طور به هول و ولا افتاده بودند، حکومت نظامی به پا کرده بودند، تمام شهر را بعد پنج قرق میکردند. ماشین را انداختم توی دنده و راه افتادم.
زنگ در را که زدم راحله بازش کرد. رنگ او هم پریده بود. تند رفتم تو ببینم چه خبر است دیدم از راهرو درآمدند توی حیاط. مادرم زیر بغل عاطفه را گرفته بود. بهدو رفتم طرفشان. خواستم دهن باز کنم عاطفه را شماتت کنم که مادرم لب گزید یعنی چیزی نگویم. به آذری بهِم گفت کمکش کنم. آن یکی آرنج عاطفه را گرفتم. تنش داغ بود. از نگاهش معلوم بود چه دردی دارد. به طعنه گفتم: «عاطفه خانوم نکنه وقتش نباشهها!» مادرم جواب داد «اوغلان عاقل باش! وقتهشه.» دم در حیاط راحله هاج و واج ما را تماشا میکرد. گفتم «مگه نمیآی؟!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه