کتاب سر گروهبان
معرفی کتاب سر گروهبان
کتاب سرگروهبان، نوشته محمود رنجبر، خاطرات شفاهی کاظم نظری استِ یکی از سرگروهبانانی که به مدت هشت سال در جبهههای جنگ میان ایران و عراق مشغول به فعالیت و خدمت بود.
این کتاب را انتشارات نکوآفرین به سفارش حوزه هنری گیلان منتشر کرده است.
درباره کتاب سرگروهبان
حاج کاظم نظری سرگروهبان رکن یک گردان توپخانەه لشکر ۱۶ زرهی قزوین بود. او به مدت هشت سال از سال ۱۳۵۸ تا سال ۱۳۶۵ در جنگ حضور داشت و خاطرات او را میتوان از جمله اسنادی دانست که نشان میدهد جنگ پیش از تاریخ رسمی آن یعنی در سال ۱۳۵۹ آغاز شده بود.
محمود رنجبر در کتاب سرگروهبان به سراغ او رفته است و خاطرات شفاهی او را گردآوری کرده است. خاطراتی که از زندگی او و فعالیتش به عنوان یکی از قدیمیترین نیروهای فعال در جبهه سخن میگوید.
کتاب سرگروهبان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب سرگروهبان را به تمام دوستداران مطالعه خاطرات رزمندگان و شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرگروهبان
آغاز راه
هروقت نیروهای ژاندارمری را در روستای محل زندگیام میدیدم، دوست داشتم مثل آنها باشم. البته همه کسانی که آن موقع در ژاندارمری بودند، با مردم مهربانی نمیکردند. به ویژه روستانشینان، از سختگیریهای نیروهای ژاندارمری خوششان نمیآمد. آن موقع، یعنی حدود شصت سال پیش، ژاندارمری تحت اختیار مالکان بود. به دستور آنها گاهی کارهایی صورت میگرفت که موجب نگرانی مردم روستا میشد. من متولد روستای جوریاب از بخش لشت نشای رشت هستم. سال ۱۳۱۸ به دنیا آمدم. فرزند آخر یک خانوادە نه نفره هستم؛ سه خواهر و چهار برادر بودیم.
دهه ۳۰ کشور ما آبستن حوادث متعددی بود. در سال ۱۳۳۲ من ۱۴ ساله بودم، پدرم کشاورز بود. تحرکاتی در روستای ما به چشم می خورد، میگفتند تودهای ها هستند. در این دوره برابر آنچه در تاریخ آمده است، حضور نظامیهای شوروی و انگلیس در ایران خیلی چشمگیر بود تا سرانجام به کودتای سال ۱۳۳۲ انجامید. البته همان طور که گفتم من آن چنان از مسائل سیاسی سر درنمیآوردم، ولی به اندازە درک و فهم خودم از رویدادهای دوروبرم میدیدم که اتفاقاتی در روستا افتاده است. ضمن اینکه حس درونیام به من می گفت که وارد ارتش بشوم.
در این دوران من درگیر انتقال آجر مسجد روستایمان بودم، چون روستای ما جادە ماشین رو نداشت، کامیونها تا نزدیک روستای هم جوار ما «نوحهدان» می آمدند و آجر را آنجا خالی میکردند و میرفتند. پدرم و اعضای هیأت امنا به من پیشنهاد دادند ۲ تومان میدهند تا من با اسب آجرها را به زمین محل ساخت مسجد جوریاب ببرم. نزدیک هفت، هشت کامیون آجر بود. تمام تابستان کارم این بود که با اسبم فاصله ۴ کیلومتری را طی کنم و آجرها را در سبدی دو سوی پالان اسب بگذارم و بیاورم. این پول برای خرجی مدرسه من کفایت می کرد، ۱۵ یا ۱۶ تومان پول گرفته بودم.
گام اول خدمت
تعداد زیادی از جوانان مثل من همراه با ساک آمده بودند تا زندگی تازهای را تجربه کنند. برای اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم. در پل عراق سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. در طول مسیر همه چیز برای ما مبهم بود، تعدادی از بچهها بنای شوخی و خنده را گذاشته بودند، ولی همه این ها چیزی از ابهام ما کم نمیکرد. هرچه به تبریز نزدیکتر می شدیم، سرما بیشتر خودش را نشان میداد؛ وقتی به شهر تبریز رسیدیم، به سرمای نسبتاً شدیدی برخوردیم. در رشت هوا هنوز چندان سرد نشده بود، ولی سرمای تبریز تا پوست و استخوان ما نشست. قرار شده بود چهارماه در آموزش باشیم.
گام دوم خدمت
زمانی که ما در اصفهان آموزش می دیدیم، یک گردان از مراغه آمده بودند تا آموزش تخصصی ببینند. شاه به دلیل سابق هاختلافات طولانی با عراق دریافته بود که مهم ترین تهدید آنها از جانب این کشور است، بنابراین بسیاری از پادگانهای مهم را در حوالی مرز عراق مستقر کرده بود تا در مواقع لازم واکنش نشان دهد. وقتی این گردان آمد، مسئولان پادگان به ما هفتاد، هشتاد نفری که از تبریز آمده بودیم گفتند: «شما هم در جمع همین گردان باشید». اسم گردان ما «گردان ۱۲» بود. «گردان ۱۲مراغه» که بعدها به «گردان ۳۲۱ توپخانه» تغییر نام داد و جزو سپاه کرمانشاه شد.
حجم
۱۰۲۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه
حجم
۱۰۲۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه