دانلود و خرید کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود فاطمه سعید
تصویر جلد کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود

کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود

نویسنده:فاطمه سعید
انتشارات:نشر عطران
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود

کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود نوشته فاطمه سعید مجموعه‌ داستانی جذاب است که به شما فرصت تجربه‌های تازه می‌دهد. با این کتاب کوچک و جذاب به قلب اتفاقات تازه می‌روید و فرصت پیدا می‌کنید دنیای جدیدی را کشف کنید.

درباره کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود

کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود مجموعه داستانی روان خوش‌ساخت است که در هر بخش اتفاقاتی جالب را روایت می‌کند. با کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود از زندگی روزمره فاصله بگیرید و داستان‌های تازه‌ای بخوانید از دنیایی که نمی‌شناسید.

خواندن کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دختری که خانه اش روی ابر بود

کوچکتر از آن بودم که حتّی به ‌یاد آورم. از کجا آمدم، چه کسی مرا با خود به این جا آورد و تا چه زمانی اینجا خواهم ماند، تنها می ‌دانم که همیشه این جا، این بالا نبوده‌ام. از چه زمانی تصمیم گرفتم این ‌طور زندگی کنم؟! این را هم فراموش کرده‌ام...

تماشای ابرها از نزدیک، غروب خورشید و پرندگان در حال کوچ٬ البتّه که زیباست، امّا نه برای همیشه! و من این را زود درک کردم. انسان‌ها جذّاب‌تر بودند!... آن‌هایی که جایی کمی دورتر، روی زمین٬ با بی‌خیالی زندگیشان را می‌گذراندند. گاهی احمق و گاهی نگران. شکست خورده و متکبّر. عشّاق خیابان‌های بلند پاییزی و مجرد‌ها. همه نوعش را دیده‌ام. و می ‌دانی چه چیز میان آدم‌ها جالب‌تر است؟ هیچ‌ وقت خسته‌ کننده نمی‌شوند! می‌توانی تمام عمر تماشایشان کنی، دردهایشان را، شادیشان را و این که چه طور از ترکیبی از این‌دو لذّت می ‌برند. این که چه طور عروج می‌ کنند و یا برعکس٬ پست و منحط می‌شوند... انسان ‌هایی که دیر یا زود می‌میرند و بدن‌هاشان مانند قفسی می‌شود خالی از «پرنده». زندگان برای آن پرنده عزادار می‌شوند، چرا که روزی برایشان آواز سر می‌داد... و به ‌زودی فراموشش می‌کنند.

امّا من نه. نمی‌دانم داستانم از کجا شروع شد. چه شد که از میان این ‌همه، توجّهم را به پرنده‌ای خاص دادم. پرنده ‌ای که دیگر آواز نمی‌خواند. بال‌هایش، بال‌هایش را می‌دیدم که روزها باز نمی‌شد اگر مجبور نبود. به‌ تنهایی در سکوت خیره به نقطه‌ای نامعلوم، منتظر چه بود؟! چه چیزی آن‌ طور بال و پرش را زخمی‌کرده‌بود...؟! آخر گذران زندگی به این شیوه برایش چه لطفی داشت؟ با همین سؤال ها بود که بی آن‌که بفهمم، سقوط تدریجی‌‌ام آغاز شد.

چشم باز کردم، خورشیدِ امروز صبح با روزهای پیشین فرق داشت، کمی. «مهم نیست. این‌ طور خیال می ‌کنی!» پاسخم این‌گونه بود...

«این چه طلسمیست که به‌ جانم افتاده، من که دیگر من نیستم، به روحی می‌مانم که از تن خارج می‌ شود. آخر به کجا؟... بگذار زمان این یکی را پاسخ بدهد.»

نگاهم باز به پایین ‌دست‌ها دوخته ‌شد. به آن پرندهٔ ساکت و محزون. هر روز چراهایم بیشتر می‌شد. باید هر چه سریع‌تر برایشان پاسخی درخور توجّه می‌یافتم. تمامِ روز خیره‌شدن به سوژه هایی یکسان و این ‌چنین ساکن، کاری بود خارج از توانِ حوصله و روحِ ماجراجو و سرگرمی‌طلبِ من. امّا واقعیّتی گریزناپذیر. باید کاری می‌ کردم.


پری‌افسا
۱۴۰۰/۰۱/۱۶

داستان ابر و بابونه خیلی جذاب بود😍

حجم

۲۲٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۱ صفحه

حجم

۲۲٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۱ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان