کتاب منی که من نیستم
معرفی کتاب منی که من نیستم
کتاب منی که من نیستم داستانی نوشته نازنین نصیر است. در این داستان با دختری به نام سوفی آشنا میشویم که رازی را که دارد از تمام دوستان و اعضای خانوادهاش پنهان کرده است و تنها یکی از دوستانش از راز زندگی او با خبر است.
درباره کتاب منی که من نیستم
منی که من نیستم داستانی است با موضوعی متفاوت که در ادبیات ما کمتر به آن پرداخته شده است. در این داستان با دختری به نام سوفی آشنا میشویم. سوفی به مدرسه میرود و سعی میکند سر خودش را با درس خواندن گرم کند. در خانوده معمولی زندگی میکند و دوستی صمیمی به اسم دلارام دارد که تنها همدم و مونس او است.
دلارام تنها کسی است که از راز سوفی خبر دارد. سوفی عاشق یکی از دخترهای همکلاسیاش در مدرسه شده است و از اینکه همه این موضوع را بفهمند و با او بد برخورد کنند، میترسد. تنها کسی که او را درک میکند، دوستش دلارام است. سوفی دلش میخواهد با الینا، همان دختر همکلاسیاش ارتباط داشته باشد اما ...
کتاب منی که من نیستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران داستانهای فارسی و ادبیات داستانی را به خواندن کتاب منی که من نیستم دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب منی که من نیستم
گفتم: برام مهم نیست. کمکم کن بتونم ببینمش!
گفت: چیکارت کنم، یه سوفی که بیشرت نداریم!
زیرلب گفتم: تا حالا به هیچ آدمی همچین حسی نداشتم، این دختره چیکارم کرد، نکنه جادوم کرده، وای باید ببینمش.
کلاس تعطیل شد و از در مدرسه خارج شدم. چشمم دنبال الینا بود و تلاش می کردم که از دور ببینمش، ولی نشد. وسط کوچه قدم میزدم و یک لحظه چشمهایش از خاطرم فراموش نمیشد. دچار یک حس خوب یا شاید بهتر است بگویم یک عشق پاک شده بودم که به وسیله آن حال دلم خوب میشد!
به خانه رسیدم. مادر با همان لباس گل گلی و آرایش همیشگی طبق معمول با دیدنم گفت: چه خبر مدرسه چیزی خوردی، امتحانت چطور بود، ناهارت آماده ست زود دست و روتو بشور و مشغول شو
گفتم: نه. من میل ندارم می رم تو اتاقم درس بخونم.
با تعجب گفت: باشه، پس منم می رم به کارم برسم، باید تا شب سفارش لباس عقد مشتری رو تحویلش بدم. ایشالله لباس عقدتو خودم بدوزم عزیزم!
لبخند تلخی بر لب نشاندم و گفتم: کاش از حال دلم باخبر بودی، کاش اون قدر باهات دوست بودم که می تونستم درد دلمو بت بگم، تو چه میدونی مادر من، چه میدونی چقدر مغرورانه اشک ریختم و سکوت کردم و چه مغرورانه گرایش و بی ابروییمو ازت مخفی نگه داشتم. آخه تو روستای ما کی می تونه این مشکل منو درک کنه؟!
مامان راستشو بخوای میخواستم الینا یکی از دوستامو به خونه دعوت کنم، اجازه هست؟
گفت: آره، چرا که نه بگو بیاد فقط بهش نگی دیوونه و افسردهای، وگرنه ولت می کنه!
لبخند تلخی بر لب نشاندم و دوباره به اتاقم برگشتم و روی تختم ولو شدم. چند دقیقه گذشت. دلم را به دریا زدم و با الینا تماس گرفتم و گفتم: میشه ناهار بیای خونهمون؟
از پشت تلفن گفت: آخه زحمتتون میشه.
گفتم: نه، این چه حرفیه، تازه خوشحالم میشم که دوست خوبمو به خونهمون دعوت کنم.
قبول کرد و گفت: باشه، فردا ناهار پیشتم!
حجم
۲۸۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۷ صفحه
حجم
۲۸۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۷ صفحه