کتاب تعطیلات عجیب و غریب
معرفی کتاب تعطیلات عجیب و غریب
تعطیلات عجیب و غریب نوشته جکلین ویلسون داستانی ماجراجویانه و هیجانانگیز برای نوجوانان است که با ترجمه سپیده شهیدی منتشر شده است.
درباره کتاب تعطیلات عجیب و غریب
تیم ۹ ساله پسری درونگرا است که علاقهمندی هایش نگاه کردن تلوزیون، کتاب خواندن، نقاشی کردن و جفت و جور کردن پازلهای مختلف است؛ اما پدر اصرار دارد که او را به یک اردوی ماجراجویانه و پرهیجان بفرستد.
تیم از این موضوع خوشش نمیآید ولی پدر تصمیم خودش را گرفته است. او تلفنی تیم را در اردو ثبت نام میکند و میگوید وقتی برود حتما خوشش خواهد آمد. پدر برای تیم وسایل لازم مثل کلاه و لباس مناسب و کوله و... میخرد و روز موعود او را به سمت محل اردو میبرد. چه چیزی در انتظار تیم آرامش طلب است؟ آیا در این اردو به او واقعا خوش خواهد گذشت؟
خواندن کتاب تعطیلات عجیب و غریب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستان مخاطبان این کتاباند.
درباره جکلین ویلسون
جکلین ویلسون در سال ۱۹۴۵ در انگلستان به دنیا آمد. او که همیشه آرزو داشت روزی نویسنده شود، در نوجوانی در یک شرکت چاپ و نشر مجله مشغول کار شد و کارش را به عنوان روزنامهنگار در یک روزنامهی محلی دنبال کرد. کتابهای او تا بهحال جوایز بسیاری چون جایزهی گاردین، کتاب سال ادبیات کودک انگلستان و مدال اسمارتیز را از آن خود کردهاند و تاکنون بیش از ۲۵ میلیون نسخه از کتابهای او در سراسر جهان به فروش رفتهاند. این پرسش و پاسخ در جمع دانشآموزان یکی از مدارس انگلستان انجام شده است.
س: اگر رییسجمهور بودید برای شادتر شدن بچهها چهکار میکردید؟
ج:چه سؤال هوشمندانه و مهمی! فکر کنم کاری میکردم که مدرسهها کمی هیجانانگیزتر شوند؛ مثلاً اجازه میدادم بچهها با صدای بلند آواز بخوانند یا خودشان در مدرسه نمایشگاه هنری راه بیندازند.
س: وقتی بچه بودید چه چیزی شما را خوشحال میکرد؟
ج: کتاب خواندن. بازیهای تخیلی را هم خیلی دوست داشتم؛ هنوز هم دوست دارم. من عاشق عروسکبازی بودم و هستم، صدایش را پیش کسی درنیاورید! از شنا و ورزش هم خیلی خوشم میآمد.
س: از چه سنی داستان نوشتید؟
ج:وقتی شش سالم بود از خودم داستان میساختم اما آن داستانها فقط یکی دو جمله بودند. در هشت سالگی داستانهای کوتاه بهتری نوشتم و بعد از آن هم نویسنده شدم.
س: آیا کتابهای شما بچهها را شاد میکنند؟
ج:امیدوارم که اینطور باشد. البته گاهی کتابهایم چند لحظهای بچهها را ناراحت میکنند؛ مثلاً وقتی قهرمان داستان با شرایطی سخت یا نگرانکننده مواجه میشود. اما تقریباً همهی داستانهایم پایان خوشی دارند و البته، اگر کتابهای من باعث شوند مردم از خواندن لذت ببرند، آنوقت است که من هم خیلی خوشحال میشوم.
س: چرا شما در داستانهایتان از مشکلات زندگی حرف میزنید؟
ج:احتمالاً دلیلش این است که وقتی من بچه بودم، مردم بیشتر داستانهای بامزه و شیرین میخواندند و وقتی من آن داستانها را میخواندم با خودم فکر میکردم که زندگی خیلی از بچهها شبیه این چیزی نیست که در داستانها میخوانم. این بود که تصمیم گرفتم اگر روزی نویسنده شدم دربارهی بچههایی بنویسم که با شرایط سخت مواجه میشوند.
س: چه چیزی به شما انگیزه داد که نویسنده بشوید؟
ج:آرزویم این بود که روزی اسمم را روی جلد یک کتاب ببینم.
س: وقتی نوشتههایتان برندهی جایزه میشوند، چه حسی دارید؟
ج:وقتی به مراسم اهداء جوایز میروم، معمولاً از قبل نمیدانم که برنده شدهام یا نه. برای همین باید حواسم باشد که حتماً لبخند روی صورتم باشد و اگر یکی دیگر برنده شد، فقط در دلم بگویم: «کاش من به جاش بودم!» برنده شدن خیلی لذتبخش است؛ اما اگر آدم برنده هم نشود میتواند به خودش بگوید: «اشکالی ندارد. حتماً یک روز نوبت من هم میشود.»
س: اگر نویسنده نبودید دوست داشتید چهکاره شوید؟
ج: فکر کنم دوست داشتم کتابفروش بشوم. من توی خانهام حدود ۱۵۰۰۰ جلد کتاب دارم. بنابراین اگر یک روز، دیگر کتابهایم چاپ نشوند از راه فروش این کتابها میتوانم پول دربیاورم!
س: ایدهی داستانهایتان را از کجا میآورید؟
ج:توضیحش مشکل است. گاهی یک ایده ناگهان به ذهنم میرسد. گاهی هم ممکن است حرفهای یک نفر دربارهی یک موقعیت خاص، یا دیدن اشخاص بهخصوصی که بهنظرم جالب میآیند، ایدهای برای شروع داستانم باشند.
س: آیا به بچهها توصیه میکنید نویسنده شوند؟
ج:من به همه توصیه میکنم بنویسند. ولی از آنجا كه این روزها کتاب منتشر کردن کار آسانی نیست، بهتر است شما در کنار شغل اصلیتان ـ که از آن راه پول درمیآورید ـ داستان بنویسید.
بخشی از کتاب تعطيلات عجيب و غريب
روز اول اردو وحشتناک بود. وحشتناک وحشتناک وحشتناک!
چای و عصرانه خوب بود. با هم همبرگر، چیپس و نخودفرنگی خوردیم. روی میز یک شیشه سس گوجهفرنگی گذاشته بودند. با بیسکویتز طوری ادا درآورديم که انگار به جای سس، خون توی بطری است. یک بازی راهانداختیم و کُلی کثیفکاری کردیم. بازی کمکم داشت واقعی میشد و همهی بشقابم مثل یک حوض خون، قرمزرنگ شده بود. اينجا بود که دیدم بهتر است بگویم دیگر گرسنه نیستم. بیسکویتز چای مرا هم بعد از چای خودش هورت كشيد؛ هرچند كه اشکالی نداشت.
ما کنار گیلز نشستیم. کلی هم آمد و خودش را به زور کنار ما جا داد و به من سلام کرد. گیلز فکر کرد او دوست من است!!!
موقع عصرانه، جک آمد و با ما حرف زد. جک مسئول گروه ما بود. او قدبلند، ورزشکار و خوشقیافه بود.
همهی دخترها از او خوششان میآمد چون شبیه ستارههای موسیقی پاپ بود. فکر کردم باید کمی زورگو و مغرور باشد، اما با من خیلی دوستانه صحبت کرد. دلم نمیخواست عضو هیچکدام از آن گروههای مسخره باشم، اما اگر مجبور میشدم که حتماً در یک گروه باشم، ترجیح میدادم در گروه جک باشم؛ گروه ببرها. غررررررررررررررررررررررررررررررررررر! این یک غرش بلند ببر است.
ما شش نفر بودیم؛ گیلز، بیسکویتز، من، کلی، لورا و لزلی. آنها هماتاقیهای کلی بودند. او میگفت که هماتاقیهایش خيلي هم باحال نیستند، فقط درِگوشی با هم حرف میزنند و زیرزیرکی میخندند. آنها کلی را در کارهایشان راه نمیدادند، او هم محلشان نميگذاشت. کلی از آن دخترهایی است که زياد به چیزی اعتنا نمیکنند. مثلاً اگر بقیه فکر کنند که او یک بچهننه است، اصلاً برایش مهم نیست. او یک عروسکِ شانس با موهای بنفش به اسم ترزا دارد و گاهی با صدای نازک به جای او حرف میزند.
حجم
۴۵۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۴۵۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب خیلی خوبه حتما مطالعه کنید