دانلود و خرید کتاب هتل ستاره جکلین ویلسون ترجمه شادی خوشکار

معرفی کتاب هتل ستاره

«هتل ستاره» نام داستانی از نویسنده چیره‌دست حوزه کودک و نوجوان، جکلین ویلسون است. کتاب‌های جکلین تا به‌حال جوایز بسیاری چون جایزهٔ گاردین، کتاب سال ادبیات کودک انگلستان و مدال اسمارتیز را از آن خود کرده‌اند و تاکنون بیش از ۲۵ میلیون نسخه از کتاب‌هایش در سراسر جهان به فروش رفته‌اند.

ماجرای کتاب «هتل ستاره» درباره دختری به اسم السا است که در مدرسه به بچه «خواب و صبحانه» معروف است. او بسیار به خوابیدن و خوردن علاقه‌دارد و عاشق کیک و پیتزا و پیراشکی است. پدر و مادر السا که یک خانه جدید خریده‌اند، از پس اجاره آن برنمی‌آیند تا این که یک روز مجبور می‌شوند از آن خانه بروند و مدتی در یک هتل درجه چندم ساکن شوند:

فکر می‌کردم اتاق خانوادگی برای یک خانواده جا دارد. اما اتاق ۶۰۸ اصلاً شبیه تصور من نبود. شاید بشود گفت کمی جمع و جور بود. وقتی همراه وسایل‌مان آن تو چپیدیم، حتی نمی‌توانستیم بدون این‌که با هم تصادف کنیم نفس بکشیم.

مامان گفت: «بالاخره رسیدیم خونه» و زد زیر گریه.

مک گفت: «آبغوره نگیر. اون‌قدرها هم بد نیست.»

مامان همان‌طور که سعی می‌کرد هق‌هق‌اش را قورت بدهد گفت: «افتضاح است!»

مک سعی کرد مامان را دلداری بدهد.

از روی وسایل‌مان پریدم و از یکی دو تخت بالا رفتم تا به پنجره برسم. خوبی‌اش این است که نرده داشت. به خصوص که هنک داشت سعی می‌کرد خودش را بالا بکشد و احتمالاً خیلی زود یاد می‌گرفت بالا برود. .... با این حال من نرده‌ها را دوست نداشتم. احساس می‌کردم توی قفس‌ایم.

فقط ما این‌جا نبودیم. صدای اهالی اتاق ۶۰۷ را می‌شنیدیم که دعوا می‌کردند. تلویزیون اتاق ۶۰۹ با صدای بلندی روشن بود و اتاق ما را پر از سر و صدا کرده بودند. از طبقهٔ پایین ما، اتاق ۵۰۸، صدای آهنگ پر سر و صدایی به گوش می‌رسید.

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۳۹۹/۰۸/۱۸

خیلی خیلی خیلی عالی❤️😘😍

امید
۱۳۹۷/۰۹/۰۸

کتاب خوبی هست

zahra
۱۳۹۹/۰۹/۱۱

بسیار عالی بود پنج ستاره هم کمه

Naser Aghdasi
۱۴۰۰/۰۳/۰۴

عالی بود

✨Dreamer Witch✨
۱۴۰۲/۰۳/۲۴

کتاب بانمکی بود. این که السا می‌خواست حالِ هر کسی رو که می‌بینه، خوب کنه و اونو بخندونه، خیلی دوست‌داشتنی بود.

کاربر ۲۵۶۷۲۹۷
۱۳۹۹/۰۹/۱۱

من این کتاب را از کتاب خانه مدرسه ام گرفته بودم وبسیار قشنگ وجذاب بود

mahta
۱۳۹۹/۰۲/۰۷

کتاب بسیار جذاب،گیرا و لذت بخشی بود و پیشنهاد میکنم که حتما این کتاب رو بخونین و از دستش ندید

M ، A
۱۳۹۹/۰۷/۱۱

عالی بود اولش یه ذره غمگین بود ولی اخرش ۲۰ بود ❤🧡💜💙💚💛 تازه اولش که غمگین بود باز هم قشنگ بود⚘⚘

مک فقط یک رکابی و شلوارک پوشیده بود. اگر هر زمان دیگری بود حسابی به او می‌خندیدم. خیلی دیدنی شده بود.
M ، A
هی! اگر چراغ راهنما از کار بیفتد و بخواهی ماشین‌ها توی خیابان بایستند باید چه‌کار کنی؟ یک عالم تمشک بخوری و لبخند بزنی.
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
من یک خرگوش نیستم. من السا هستم و مثل شیر غرش می‌کنم. هی! اگر چراغ راهنما از کار بیفتد و بخواهی ماشین‌ها توی خیابان بایستند باید چه‌کار کنی؟ یک عالم تمشک بخوری و لبخند بزنی.
S Aghamohammadkhan
. ا ون کدوم شیرینیه که همه بهش میگن زود بیا؟ خب معلومه زولبیا!
بنت الزهرا
داد زد: «همه رو خبر کن. همهٔ آشپزخونه آتیش گرفته. کوچولو داد بزن. همه شون رو بیدار کن. هرچه می‌تونی بلندتر.» من یک نفس بلند کشیدم و همان خبر ترسناک را دوباره و دوباره فریاد زدم. عده ای بیرون دویدند. عده‌ای در جواب من فریاد کشیدند. و عده‌ای هم جیغ کشیدند
M ، A
گزارشگر پرسید چه چیزی را فریاد می‌زدم؟ و من گفتم آتیش. گزارشگر گفت: «این که خیلی بلند نبود.» خب. بلندتر داد زدم. او گفت: «نشون‌مون بده.» من هم همین کار را کردم. صدایم را انداختم توی سرم و جیغ زدم: «آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآتیش!» این یکی آن‌ها را چند متر از جا پراند.
M ، A
اون کدوم غذاییه که سرش کچله و مو نداره؟ ـ اَه السا، لطفاً تنهام بذار. ـ تاس کباب.
بنت الزهرا
نمی‌تونم. آشپزخونه آتیش گرفته. بدوید بدوید مامان بلند شو. پیپا بلند شو. بدو از تختت بیا بیرون. مامان بلند شد، سرش را تکان داد، هنوز در خواب و بیداری بود. مک یکهو از جا جهید. هنک را از روی یک تخت و پیپا را از روی تخت دیگر بلند کرد. مک با عجله و پریشانی گفت: «درست می‌شه. السا این‌ها رو می‌برم بیرون. تو بدو تو راهرو و بقیه رو بیدار کن.» مامان با وحشت و دستپاچگی از تخت بیرون آمد. ـ وای خدای من! حالا چی‌کار کنیم؟ بدوید بچه‌ها. زود لباس بپوشید. من لباس هنک رو می‌پوشونم. مک گفت: «نه نه وقت نداریم. بدوید بیرون. بدون لباس. بدون اسباب بازی. فقط بییییییرون.»
S Aghamohammadkhan
بعد پیپا را بغل کرد و گفت: «تو با بابا بیا جوجه. حسابی نگرانت شده بودیم. نگران بودیم نکنه بلایی سرت اومده باشه. مامان یه بار به اتاق‌مون رفت و برگشت. فکر می‌کرد رفته باشی بالا.» مک همان‌طور که پیپا بغلش بود، راهرو را دور زد و درست از کنار گروه پسر بچه‌ها گذشت. آن‌ها هنوزداشتند دیوار را خط خطی می‌کردند. مک غرید: «شما بچه‌ها! از سر راهم برید کنار.» بچه‌ها پوزخندشان را جمع کردند و پراکنده شدند. فهمیده بودند که مک شوخی سرش نمی‌شود.
S Aghamohammadkhan

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان