کتاب دوست تا همیشه
معرفی کتاب دوست تا همیشه
دوست تا همیشه داستانی برای نوجوانان اثر جکلین ویلسون است که با ترجمه راحله پورآذر منتشر شده است. این داستان درباره دو دوست خیلی صمیمی و اتفاقاتی است که برایشان میافتد.
درباره کتاب دوست تا همیشه
ویکی و جید دو دوست خیلی صمیمی هستند که از خردسالی با هم دوست بودهاند. با هم به یک مهدکودک و بعد به یک مدرسه رفتهاند و روزهای خوب و خوش زیادی را با هم گذرانده اند. جید عاشق بازیگری است اما تا به حال غیر از تئاترهای مدرسه چیزی بازی نکرده است ویکی هم عاشق ورزش است آنها با هم اختلاف سلیقه دارند اما خیلی خیلی دوست هستند. یک روز در حالی که جید و ویکی درباره علاقه هایشان بحث میکنند اتفاق خیلی بدی میافتد. ویکی بیهوا توی خیابان میرود به شدت با یک ماشین برخورد میکند. او را به بیمارستان میرسانند اما ویکی دوام نمیآورد و جانش را از دست میدهد. جید این موضوع را باور نمیکند و به دلیل وابستگی و عشق زیادش به ویکی روح او را ساعتی پس از مرگش ملاقات میکند...
خواندن کتاب دوست تا همیشه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این داستان برای نوجوانان نوشته شده به ویژه آنهایی که وابستگی زیادی به دوستان خود دارند.
درباره جکلین ویلسون
جکلین ویلسون در سال ۱۹۴۵ در انگلستان به دنیا آمد. او که همیشه آرزو داشت روزی نویسنده شود، در نوجوانی در یک شرکت چاپ و نشر مجله مشغول کار شد و کارش را به عنوان روزنامهنگار در یک روزنامهٔ محلی دنبال کرد. کتابهای او تا بهحال جوایز بسیاری چون جایزهٔ گاردین، کتاب سال ادبیات کودک انگلستان و مدال اسمارتیز را از آن خود کردهاند و تاکنون بیش از ۲۵ میلیون نسخه از کتابهای او در سراسر جهان به فروش رفتهاند.
بخشی از کتاب دوست تا همیشه
نمیتوانستم بخوابم. تمام شب به خودم پیچیدم، مثل توپ گلوله شدم، طاق باز دراز کشیدم، یه پهلو خوابیدم و روی شکمم افتادم، آخرش هم سرم را گذاشتم زیر بالش. نمیتوانستم از فکرش راحت شوم. توی فکرم میگفتم ویکی، ویکی، ویکی. تا خوابم میبرد، صدای بلند ترمز میشنیدم و صدای جیغ و بعد بیدار میشدم.
نمیتوانستم به ویکی فکر نکنم. میخواستم دوباره ظاهرش کنم. چند بار صدایش زدم. پنجره را باز کردم و خم شدم بیرون، نگاه کردم تا ببینمش. میتوانستم تصورش کنم ولی واقعی نمیشد مثل وقتی که خودش ظاهر شد و از بیمارستان آمد بیرون. ویکیِ خیالی حرفهای اشتباه میزد و در تاریکی ناپدید میشد.
هوا روشن شد و پرندهها آواز خواندند، انگار که یک روزِ خوبِ معمولی شروع شده باشد. من زیر پتو چمباتمه زدم تا این که مامان با سینیِ صبحانه وارد اتاق شد، مثل وقتهایی که مریض هستم.
شنبه بود و به مدرسه نمیرفتم، مامان هم نمیرفت سر کار. معمولاً شنبهها مامان کارهای خانه را انجام میداد، خرید میکرد و من به ویکی سر میزدم. امروز هر دو دور خانه راه میرفتیم و نمیدانستیم چه کار میخواهیم بکنیم. مامان دل و جرئت پیدا کرد و به مامانِ ویکی تلفن کرد و بعد پای تلفن زد زیر گریه. میترسیدم خانم واتر در مورد من چیزی به مامان بگوید ولی مامان گفت خانم واتر از من حرفی نزده.
ـ مجلس ختم چهارشنبه ساعت یازدهه. عزیزم باید یه حلقهٔ گل سفارش بدیم. میدونی ویکی چه گلی دوست داشت؟
ـ گل سوسن، سوسن سفید.
ـ خرجمون زیاد میشه. ولی عیب نداره. خب چی میخوای بپوشی؟
همین طور که این خبر میپیچید، بچههای مدرسه به من تلفن میکردند. کسانی که زنگ میزدند بیشتر دوستهای ویکی بودند تا دوستهای من. ویکی از بعضیهایشان خیلی هم خوشش نمیآمد مثلاً سم، بچهٔ چاقی که باعث خندهٔ کلاس میشد، ولی سم هم پشت تلفن خیلی احساساتی شده بود.
ـ متأسفم جید. باید خیلی برات سخت باشه. تو و ویکی همیشه با هم بودین.
اگر الان هم با هم بودیم، دیگر لازم نبود ویکی بیاید پیشِ من.
یکشنبه بدتر بود. نمیدانستم چهکار کنم. نمیتوانستم تلویزیون ببینم. عجیب بود که تا دو روز پیش همین بازیگرهای آبکی برایم مهم بودند و در موردشان با ویکی حرف میزدیم. نمیتوانستم موسیقی گوش بدهم چون همیشه با آهنگها میخواندیم و حالا مثل این بود که نصف صدا نمیآمد. نمیتوانستم چیزی بخوانم. کلمات مثل کِرم راه میافتادند و بیمعنی میشدند. تکالیف مدرسه را هم نمیتوانستم انجام بدهم. داشتم مریض میشدم ولی مگر مهم بود.... در دنیا هیچ چیز جز ویکی مهم نبود.
ساعتها وقت گذاشتم تا او را ظاهر کنم ولی فایده نداشت. بعد از ظهر بدجوری هوایش را کرده بودم. به مامان گفتم باید بروم خانهٔ ویکی. وقتی ویکی هیچ جا نباشد یعنی در خانه است.
مامان دستش را روی لبهایش گذاشت و گفت: «نمیدونم جید. مطمئن نیستم فکر خوبی باشه. یه همچین وقتی نباید مزاحم بشیم.»
ـ اما من میخوام برم، میخوام احساس کنم نزدیک ویکیام، خواهش میکنم.
بعد از ناهار مامان راه افتاد که با من به خانهٔ ویکی برویم و بابا روی مبل سرش را تکان داد. شبهای آخر هفته بابا خانه نیست و چون نمیتواند کم بخوابد، تمام روز چرت میزند. وقتی به خانهٔ ویکی نزدیک شدیم، ترسیدم و جلوتر نرفتم.
مامان گفت: «چی شده؟ چیزی نیست عزیزم، من اینجام.» ولی از صدایش معلوم بود که خودش هم ترسیده.
ـ نظرم عوض شده. نمیخوام برم تو.
ـ نه بیا، دیگه تا اینجا اومدیم.
حجم
۵۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۵۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
نظرات کاربران
داستان دختر نوجوانیه که دوست صمیمیش رو در یک تصادف از دست میده. فصلهای اولش رو دوست داشتم اما از نیمه به شدت افت کرد. بنظرم اگه با این موضوع کتاب میخواید، «شاید عروس دریایی» و یا «از طرف آبری با