کتاب پنج قلوهای خیالاتی
معرفی کتاب پنج قلوهای خیالاتی
کتاب پنج قلوهای خیالاتی نوشته جمشاد خاکپور است. این کتاب مجموعهای داستان کوتاه و جذاب است که شما را به دنیای داستان ها و تجربههای تازه میبرد. کتاب پنج قلوهای خیالاتی که به دلیل استقبال یک بار هم تجدید چاپ شده است پنج داستان با نامهای پنج قلوهای خیالاتی، نجات یافته، رندو و سیزیف، جاودانگی و تمور دارد.
خواندن کتاب پنج قلوهای خیالاتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پنج قلوهای خیالاتی
نصرالدین درحالی که میخندید، با شور و شوق به برادرانش گفت: خوشتون اومد چطوری سر کارتون گذاشتم!؟ به این میگن یه شوخی درست و حسابی! باید قیافههای خودتون رو، وقتی تو اون گوی گیر کرده بودید، میدیدید! [خندید و رو به ناصر کرد گفت:] اون چرندیات چی بود که میگفتی!؟ [با ادا] اعتبار من هنوز سر جاشه. الان همه من رو میشناسند. رسانههــا سراغـم میآن! پول در می آرم. [و دوباره شروع به خندیدن کرد.]
منصور با ژستی بسیار جدی پاسخ داد: هیچ هم با نمک نبود. این دیگه اصلاً شوخی نبود. بیشتر ترسناک بود تا خندهدار. من کاملاً هویت خودم رو گم کرده بودم.
نصرالدین: تمام زیبایی طنز من هم به همینه. شوخی باید ظریف باشه. باید طرفت رو درگیر کنه. طوریکه خودش هم نفهمه موضوع چیه. [نصیر سرش را از روی بافتنیاش بلند کرد نگاهی عاقل اندر سفیه به نصرالدین انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. نصرالدین همچنـان در حـال صحبت بود] این که میگن «با هم بخندیم و به هم نخندیم» و این حرفا...، همش چرندِ. شوخی که بیهــدف نمیشه. شوخیِ خوب اونه که شما دور خودتون بچرخید و من بهتون بخندم [و دوباره شروع به خندیدن کرد.]
ناصر با گویش پرانرژی انسانهای مرفه، رو به بختالنصر کرد و گفت: بختالنصر جان این نصرالدین تازگیها خیلی پررو شده. فکر کنم وقتشه یه گوشمالی درست و حسابی بهش بدیم.
بختالنصر در حالیکه سر تکان میداد و زیر چشمی نصرالدین را نگاه میکرد گفت: مممممم....! آره من هم همین فکر رو میکنم.
نصرالدین با ترس و نگرانی به بختالنصر نگاه میکرد. ناصر ادامه داد: اون از گندکاریِ احمقانه دیروزش، این هم از این شوخی بیمزه امروزش! زندگی لوکس و اشرافی تو اون کاخ رؤیایی رو به گند کشید!
بختالنصر: حیف اون کاخ باشکوه با اون همه رفاه و لذتی که تو برامون فراهم کرده بودی! چه میشه کرد!؟ احمقها لیاقت زندگی خوب رو ندارند. تقصیر ماست که این بیشعور رو توی خیالات شیرینمون راه میدیم.
نصرالدین خودش را جمع و جور کرد و دوباره با لبخند ادامه داد: حالا لازم نیست تو زندگیِ مرفه و اشرافی همه چیز هم آنقدر جدی و خشک باشه. بالاخره یه کم شوخی و خنده هم لازمه.
ناصر از کوره در رفت. با عصبانیت سر نصرالدین داد کشید و گفت: آخه اون هم شوخی بود!؟ احمق بیشعور! کاری کرده بودی که آیینههای کاخ تصاویر قبیح نشون بدند [نصرالدین زد زیر خنده] هر کی میرفت خودش رو تو آیینه نگاه کنه با صحنه کثافتکاری آدمهای پست روبرو میشد.
بختالنصر با اخم سر تکان داد و گفت: شرمآوره!
ناصر: آبروم جلوی نامزدم رفت.
نصرالدین: نامزدم! نامزدم! آخه دیوونه، اون که فقط یه زن خیالی بود!؟
ناصر: چه فرقی میکنه!؟ به هر حال جلوش آبروم رفت!
نصرالدین با چهرهای حق به جانب پاسخ داد: خوب تو هم میتونستی وارد خیالات من بشی و هر کاری دوست داشتی بکنی. کسی جلوتو نگرفته بود. [با تمسخر] مثلاً همین الان میتونستی توی این گوی، چند تا دیوارکوب طلا، مجسمه و گلدون و از این آتآشغالایی که دوست داری نصب کنی.
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه