کتاب دیوار گلی
معرفی کتاب دیوار گلی
در کتاب دیوار گلی مجموعهای از داستانهای محمدرضا غلامی، نویسنده معاصر ایرانی را میخوانید.
درباره کتاب دیوار گلی
در این کتاب شش داستان از محمدرضا غلامی میخوانید. داستانهایی این مجموعه شبیه تابلوهایی هستند که هرکدام گوشهای از زندگی این مردم را در سالهای نه چندان دور نشان میدهند. مردی که استاد موسیقی است و در روزهای پرالتهاب بعد از انقلاب توسط یکی از شاگردانش به تندروها معرفی میشود تا به عنوان مفسد دستگیرش کنند، پسری که بستنی یخی میفروشد و هزار آرزوی برباد رفته دارد و دیگری که فال فروش است و در سایه دیوار گلی خیابانی به عابران عبوس فال عرضه میکند....
خواندن کتاب دیوار گلی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقه مندان به داستانهای کوتاه فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب دیوار گلی
صدای اذان از مثنوی بیرونم میکشد. بلند میشوم و در طول اتاق قدم میزنم، این روزها ساعتها مینشینم روی صندلی چوبی داخل اتاق و به تار عنکبوتهای گوشه سقف که نمیدانم از کی بسته شدهاست خیره میشوم و غَلت میخورم در خاطراتم. یا ساعتها در اتاق راه میروم. مثل الان، همیشه هم از حاشیهٔ فرش شروع میکنم به حرکت کردن. مثل بچگیهایم و مثل آن زمانها که وقتی پدرم یک گوشه مینشست و سازش را به بغل میگرفت و مینواخت، من تا صدای ساز بلند میشد از جایم میپریدم و دستانم را به طرفین باز میکردم و روی حاشیه فرش راه میافتادم و تا زمانی که صدای ساز پدرم در گوشم بود میچرخیدم و میچرخیدم. همیشه هم سعی میکردم پاهایم از حاشیه فرش خارج نشود. ولی نمیشد و نمیشود. مادرم وقتی قالی طرح ترنج را تمام کرد - لنگه همین فرش که زیر پای من است - هدیه کرد به مسجد. اسم پدرم را زیر آن نقش زده بود. حالا قالی کف مسجد جلوی درب ورودی پهن است. همان جایی که جعبه پر از مُهر وتسبیح را میگذارند. پدرم هیچ وقت پایش را به مسجد نگذاشت. وقتی مُرد روزی درست مثل امروز، آخرین روزهای فصل بهار بود. مراسم ختماش را در همین مسجد بزرگ قدیمی برگزار کردیم. چند نفر بیشتر نیامدند. آنهایی هم که آمده بودند زود بلند شدند و رفتند.
ته گلویم تلخ است. روی ترنج میانی متوقف میشوم. خیره به دیوار یا شاید به هیچ چیز فقط پلک میزنم و باور نمیکنم که دیگر نیست. جای خالی سهتار مثل یک سایه کم رنگ روی دیوار نقاشی شدهاست. باید سایه را هم محو کنم. نباید اثری ازآن باقی بماند. هوا را با دهان باز میبلعم و دستمالی خیس میکنم و روی دیوار میکشم، خیس عرق میشوم. دهانم خشک میشود. اگر اینطور ادامه بدهم باید کل دیوار را تمیز کنم، منصرف میشوم و دستمال را داخل سطل زباله میاندازم، دیگر سایه تار مشخص نیست. همسایه طبقه پایینی دیروز توی صف نانوایی سرش را تا بیخ گوشم جلو آورد و گفت که نصف شب از کمیته ریختهاند توی آپارتمان دوستش و او را با خودشان بردهاند. میگفت، امروز و فرداست که سراغ ما هم بیایند.
فردای آن روز من تمام کتابهایم را در حیاط روی هم گذاشتم و جرعهای نفت پاشیدم و کبریت کشیدم. شعله زبانه کشید، چه شعلهای داشت. کاغذ کتابها پیچ و تاب میخوردند. طلایی میشدند، آبی میشدند، قهوای میشدند و بعد سیاه. بعد خاکسترها را شستم. لکه سیاهی روی موزائیک کف حیاط باقی ماند.
حجم
۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۳ صفحه
حجم
۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۳ صفحه
نظرات کاربران
نثر تمیز و شاعرانی داشت خیلی دوست داشتم تمثیل و تشبیه های دلچسبی به کار برده