دانلود و خرید کتاب ژیکال بهزاد سعادت‌منش
تصویر جلد کتاب ژیکال

کتاب ژیکال

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب ژیکال

کتاب ژیکال، سرآغازی نوین داستانی از بهزاد سعادت‌منش است. این داستان درباره زنی به نام ژیکال است که در زندگی سختی‌های بسیاری می‌کشد اما در نهایت، امید و توکلش را به خداوند از دست نمی‌دهد...

ژیکال دختری است که در روستا متولد شده است و در دوران کودکی، مادرش را از دست می‌دهد. نوجوانی بیش نیست که پدرش او را به اولین خواستگاری که برایش می‌آید، شوهر می‌دهد. اما زندگی جدیدش نیز سراسر رنج است. فرزندش را از دست می‌دهد و ... 

مشکلات بسیار باعث می‌شود تا او به زنی قوی و مقاوم تبدیل شود و در هیچکدام از مراحل زندگی‌اش، امید و توکلش را به خدا از دست ندهد.

کتاب ژیکال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

دوست‌داران ادبیات داستانی را به خواندن کتاب ژیکال دعوت می‌کنیم. 

بخشی از کتاب ژیکال

از یه تپه‌ای بالا رفتم. رسیدیم بالای تپه دیدم یه مردِ بسیار نورانی که به سختی بخشی از صورتش دیده می‌شد، با لباس سبزِ بلندِ بسیار خیره کننده و هیبتِ پهلوانی، با عصایی زیر درختِ تنومندی که میوه‌هایی به رنگ ارغوانی داشت، ایستاده بود. گوسفند نزد ایشان رفتند و شروع به مالیدن شاخ‌هایش به عصای آن مرد کرد. من مات و مبهوت فقط نظاره گر بودم. آن شخص سر به پایین افکند و گوسفند را نوازش کرد. آن طوری که به من القاء شده بود، آن شخص، یکی از اولیای خداوند می‌باشد. سرش را بلند کرد و خطاب به من گفت: دیگه از این به بعد گناهی را به گردن نگیرید!!!!!!

ناگهان از خواب پریدم تمام بدنم عرق کرده بود. نفس نفس می‌زدم و گلویم خشک شده بود. دست و پایم لمس شده بود. صحنه وحشتناکی را دیدم، قلبم داشت می‌ایستاد. خدا خدا می‌کردم که اتفاق بدی نیفتاده باشه دخترم رو میگم که با همان حالت که شیر می‌خورد بر اثر خواب من که افتاده بودم روی او، خفه شده بود. هاوااار ای خدا، دخترم ... دخترم. ضجه می‌زدم، فریاد می‌کشیدم، خودم را می‌زدم، گریه می‌کردم. شوهرم رو دیدم که هی می‌گفت چی شده؟ چی شده؟ منم چند مُشت به سر و صورتش کوبیدم. هر دو دستم را گرفت و گفت: بگو چی شده؟ دیوونه شدی؟ چیکار با من داری؟

میان داد و فریاد و جیغ و ناله گفتم: دخترمون مُرده. مُرده ...

کُپ کرد برای چند لحظه بی حرکت شد چشماش داشت از حدقه بیرون می‌زد. کمی به خودش آمد و با لُکنت زبان گفت: چ چ چی چی میگی!!!! رفت طرف دخترم و بلندش کرد، سرش رو گذاشت روی قلبش ببینه زندس. نمی‌دونستیم تو این شرایط باید چیکار بکنیم. شوهرم بی اراده و گریه کنان و بلند حرف زدن از سرِ ترس به پشتِ بچه می‌زد. اما کار ساز نبود. بچه رو گذاشت زمین و به من حمله کرد. چند تا سیلی و مُشت و لگد نثارم کرد. با داد فریاد هی می‌گفت ک چیکارش کردی؟ بچمو کشتی...

من هم با همون حالتِ گریه و پریشانی با صدای بلند می‌گفتم: تو کُشتیش، تو بچه‌مونو کُشتی، چقدر گفتم گوسفند و نفروش، اما فروختیش...

گفت: چی ربطی داره؟!!! سپس تا تونست منو کتک زد.

نزدیک اذان صبح بود. ول وله ای به پا شده بود. همه ریخته بودن درِ خونه ما. انقدر جیغ زده بودم و گریه کرده بودم که از حال رفتم. جریان خواب را برای ماموستا (روحانی مسجد) تعریف کردم و ایشان هم برای شوهرم تعریف کرد و از اثرات چنین کارهایی که باعث بلا و بدبختی می‌شود را گوشتزد کرد.

شوهرم که به نتیجه کارش پی برده بود، خیلی بی‌تابی می‌کرد و هر چند لحظه بر سرش می‌کوبید و می‌گریست.

بلای سختی بود، من هنوز ۱۵ سالم بود که چنین مصیبتِ بزرگی دامنم رو گرفت. آری من این گونه در بلا و مصیبت و بدبختی زندگی کردم. هر بار می‌گفتم این سخت‌ترین عذابمه اما بدبختی بعدی خیلی بزرگ‌تر از این بود. گویی خدا داشت مرحله به مرحله منو سبک سنگین می‌کنه؟!!!

روزِ سیاهی بود. جگرگوشم را داشتم به خاک می‌سپردم. تکه‌ای از وجودم، شوق زنده ماندنم، امید آینده‌ام، همه کَسَم را به خاک بخشیدم.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۳ صفحه

حجم

۳۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۳ صفحه

قیمت:
۱۷,۰۰۰
تومان