دانلود و خرید کتاب تونل سوم فاطمه الیاسی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب تونل سوم اثر فاطمه الیاسی

کتاب تونل سوم

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تونل سوم

کتاب تونل سوم نوشته فاطمه الیاسی است. این کتاب در زمان انقلاب سال ۱۳۵۷ در کرمانشاه روایت می‌شود و داستانی جذاب دارد. کتاب تونل سوم به مرحله نهایی داستان انقلاب راه یافته است.

درباره کتاب تونل سوم

کتاب داستان پسر نوجوانی به نام وحید است. او در مدرسه چندان کودک محبوبی نیست اما کم‌کم با بزرگ شدنش نگاهش به دنیا تغییر می‌کند. داستان با کودکی وحید در مدرسه شروع می‌شود و با جوانی او ادامه پیدا می‌کند. جایی که وحید به صف انقلابیون می‌پیوندد و جلوی جنایت‌های رژیم شاهنشاهی می‌ایستد.

کتاب تونل سوم داستانی جذاب و شرین است که شما را با خود به قلب تاریخ می‌برد و اتفاقات متفاوتی را نشانتان می‌دهد.

خواندن کتاب تونل سوم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی درباره دوران انقلاب اسلامی پیشنهاد می‌کنیم.

بخش از کتاب تونل سوم

به صورت وحید نگاه کرد تا عکس‌العملش را ببیند. وحید مثل خنگ‌ها نگاهش می‌کرد. نمی‌دانست چرا امروز همه یک‌جور دیگر شده‌اند. خودش را کنار تلویزیون رنگی تصور کرد. چه‌قدر حال خشایار گرفته می‌شد وقتی می‌دید وحید تلویزیون خریده.

پارسال که پدر خشایار با یک تلویزیون رنگی به محل آمد، همه صف کشیده بودند تا او را ببینند. خشایار هم با غرور کنار پدرش ایستاده بود و نمی‌گذاشت دست کسی به آن بخورد. تا آن موقع فقط تلویزیون سیاه و سفید دیده بود. به بهانهٔ کمک به دایی، از خانه بیرون می‌زد و چند ساعتی با تلویزیون مشغول می‌شد. وقتی روشنش می‌کرد، پنج دقیقه طول می‌کشید تا لامپش گرم شود و بتواند تصاویر را ببیند، اما حالا خشایار تا دستش را می‌گذاشت روی دکمهٔ خاموش روشن، تصاویر پشت سر هم ردیف می‌شدند؛ بدون این‌که برفک داشته باشد یا تصاویر مثل فرفره، تندتند بالا و پایین شوند.

وحید دستش را دراز کرده بود تا در صندوقچهٔ تلویزیون را لمس کند. به نظرش سه‌برابر تلویزیون دایی بود. دستش که به در جعبهٔ جادو رسید، خشایار محکم به دستش کوبید. حسابی دردش آمد. همان‌جا قول داد که به زودی یک تلویزیون رنگی بخرد. خودش هم می‌دانست پولش را ندارند، اما از دهانش دررفته بود. نمی‌خواست کم بیاورد. خشایار هم به او خندیده و گفته بود: «به همین خیال باش!» حالا همان قمپزش داشت به واقعیت تبدیل می‌شد. کیفش کوک می‌شد وقتی چشم‌های گردشدهٔ خشایار را مجسم می‌کرد.

مرد، خاکستر سیگار را در جاسیگاری خالی کرد، سرش را جلو آورد و گفت: 

- مثل این‌که دوست نداری؟

وحید که هنوز در عالم خودش بود، از جا پرید:

- چی آقا؟ نه آقا! یعنی بله آقا!

مرد که از دستپاچگی وحید خنده‌اش گرفته بود با ناخن، نوک دماغ درازش را خاراند:

- پس کارتو زود تموم کن تا به جایزه‌ت برسی.

وحید که از فکرهای خودش کیفور بود، با ذوق و عجله گفت:

- یه‌کم بهم فرصت بدین تا آماده‌ش کنم.

نمی‌دانست بگوید همهٔ این‌ها کار احمد است یا نه. دلش نمی‌خواست این‌همه تعریف و تمجیدی که شنیده بود، دود شود و به هوا برود. به قول دایی، بنایی تو خون او بود و آن را از میرزامحمد به ارث برده بود. با این‌که سنش به نصف سن احمد هم نمی‌رسید، اما بیش‌تر وردست مش‌رحیم کار کرده بود و چم‌وخم کار را از او یاد گرفته بود. خودش را مستحق این احترام می‌دید. کمی این‌دست و آن‌دست کرد و گفت:

- داداشم بهم یاد داد چه‌طوری آجر بسازم. اون الآن تهران داره درس میخونه، باید صبر کنم تا دوباره برگرده و دستورش رو برام بنویسه. البته بابام ... 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۴ صفحه