
کتاب بی برادر
معرفی کتاب بی برادر
کتاب بی برادر نوشته بهزاد دانشگر است. کتاب بی برادر داستان زندگی و روابط شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت دوستان و همرزمانش است.
درباره کتاب بی برادر
جواد محمدی از جوانان انقلابی در شهر درچه اصفهان بود. او از همان دوره نوجوانی انقلابی و فعال بود و جذب پایگاه های بسیج شد و بعدها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرح زندگی و روابط پرعاطفه ایت شهید بزرگوار با دوستان همرزمانش است.
روایتها مستقل هستند اما به گونه به هم آمیخته شدهاند که مانند یک پازل ابعاد مختلف شخصیت این شهید بزرگوار را کامل میکنند.
خواندن کتاب بی برادر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدای مدافع حرم پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بی برادر
بهمرور، حضور علی کرباسی توی رفاقتهایمان هم کم شد و دیگر قرارهایمان دونفری بود. میرفتم دم خانهشان و میگفتم سلام جواد، خوبی؟ میگفت سلامت باشی. امرتان؟ میگفتم هیچی... همین طوری آمدم سری بهت بزنم. میگفت خوش به حال من که تو آمدی بهم سر بزنی. گفتم چاکریم آقاجواد.
بعد کمی با هم گپ میزدیم. من بیشتر حرف میزدم. از خاطرههایم میگفتم، از رفاقتهایم. بعد هم خداحافظی و یاعلی. بعضی وقتها هم مینشستیم روی موتور و توی خیابان تاب میخوردیم.
نمیدانم رفاقت ما چه مرضی به جان بقیه انداخت که شروع کردند به سوسهآمدن. چقدر پشت سر من به جواد حرف زدند. حتی یکی از آنها به جواد گفته بود تو با فلانی رفیق شدی؟ گفته بود آره. طرف گفته بود این که باهاش رفیق شدی، آدم پَستی است. گفته بودند آدم فاسدی است و چشمش پاک نیست. گفته بودند اینها سیگاریاند. گفته بودند نگذار این آدم به خانوادهات نزدیک بشود. این هرجا رفته، همه را فاسد کرده. اگر آدم میشدند، ما خودمان آدمشان میکردیم. تو اصلاً میدانی چه آدم پستی را توی خانهات میبری و میآوری؟
جواد هیچیک از این حرفها و بدگوییها را به من نمیگفت. بعدها که یک روز با زنم رفته بودیم خانهٔ باجناق جواد، یکیاش را گفت. یکی از همینها هفتهٔ قبلش که من و جواد را با هم دیده بود، گفت آقاجواد، اینهمه با مجید اینور و آنور میروید، یک شب هم بیایید خانهٔ ما. دستش را بگیر بیایید خانهٔ ما.
آن شب که خانهٔ باجناقش بودیم، جواد پرسید مجید، چرا نمیروی خونهٔ فلانی؟ گفتم آقاجواد، من فقط با شما و علی احمدی رفتوآمد خانوادگی میکنم. نمیدانم چرا بقیه توی کتم نمیروند.
گفت آخر همین بندهخدا که به من میگوید تو را ببرم خانهاش، چند سال قبل آمده بود من را دعوا میکرد که چرا تو را توی خانهام راه میدهم. حالا خودش آمده دعوتت میکند. من وقتی این حرف را شنیدم، بدجور پکر شدم. جواد زد روی شانهام و گفت دلخور نباش... اینها گاهی وقتها خر میشوند.
اینکه میگویم بقیه به رفاقت من و جواد حسادت میکردند، مسئلهٔ غریبی نبود. از بس جواد جذاب بود برای همه. از بس همه دوست داشتند باهاش رفیق شوند. یعنی خود من وقتی با جواد رفیق شدم، چند ماه بعدش دیگر توی درچه مشهور شدم: مجید حاجخلیل.
ولی رفاقت هم داریم تا رفاقت. یکی باهاش رفیق میشوی، میبردت الواتی و لودگی و بیعاری. جواد هم ما را میبرد گلستان شهدا، میبرد کوهسفید، مزار شهدای گمنام، میرفتیم هیئت و مسجد.
جواد توی رفاقت دست رد به سینهٔ کسی نمیزد؛ ولی حدومرز رفاقت را هم نگه میداشت. رفیقشدنشهایش برای خوشگذرانیاش نبود. رفیق میشد تا در قالب رفاقت بتواند به افراد کمک کند. بهخصوص به کسانی مثل من که از لحاظ مسائل معرفتی یا معنوی از خودش پایینتر بودند، در قالب رفاقت راهنماییهای خوبی میکرد.
سالهای بعد، رفاقت من و جواد خیلی نزدیکتر شد. این سالهای آخر، خودم هم مانده بودم جواد با این هیمنه، با این دبدبه و کبکبهاش و با اینهمه رفیق، چرا اینقدر با من رفاقت میکند، چرا من را اینقدر تحویل میگیرد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه