کتاب راهنمای دختران خجالتی
معرفی کتاب راهنمای دختران خجالتی
کتاب راهنمای دختران خجالتی برای موفقیت در کسب و کار، شبکهسازی و بهرهمندی بیشتر از زندگی نوشته مگان وایر به دختران کمرو کمک میکند خجالت خود را کنار بگذارند و برای موفق شدن در کسبوکار آستینهای خود را بالا بزنند.
درباره کتاب راهنمای دختران خجالتی
در ابتدای کتاب، وایر چند سوال درباره درونگرایی از دختران پرسیده است تا آنها را وادار کند، با خودشان روراست باشند. او سپس از دختران پرسیده است که از زندگی چه میخواهند. وایر دلایل کمرو بودن دختران را در این کتاب برشمرده است دلایلی مانند اضطراب، ترس و... سپس درباره سنگ بنای موفقیت صحبت کرده و عناصر سازنده آن را برشمرده است. عناصری همچون خودباوری، داشتن هدف واقعبینانه، اقدام به موقع، ایجاد ارتباط و... سپس وارد این مبحث شده است که چگونه پس از برطرف کردن اضطراب و کمرویی، دختران وارد بازار کار به ویژه تجارت و کار شبکهای شوند. خواندن این کتاب به زنانی که دچار اضطراب و ترس از فعالیت شغلی و اجتماعی هستند کمک میکند که نه تنها مشکلات خود را برطرف کنند، بلکه یک کارمد، کارآفرین یا مدیر عالی شوند.
خواندن کتاب راهنمای دختران خجالتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به کتابهای رشد فردی و موفقیت را به خواندن این اثر دعوت میکنیم.
درباره مگان وایر
مگان وایر در طول زندگی پرفرازونشیب حرفهای خود، نجّار، مدیر هماهنگی رویدادهای خاص، کارشناس مسئول جمعآوری کمکهای خیریه، مدیر روابط شرکت، فروشنده و معاون تجاری در سازمانهای بزرگ و کوچک بوده است. شهرت خانم وایر به دلیل ترکیب سَبک حرفهای خود، حس فوقالعادهٔ او از تجارت و تمایل وی برای به اشتراک گذاشتن تجارب زندگی و حرفهٔ خود با دیگران بوده است. مهارتهای بازاریابی بسیار قوی و زیرکی و زبردست بودن او در ایجاد روابط از وی که یک فرد درونگرا/برونگرای اجباری است، یک متخصص زُبده و بهنام در زمینهٔ شبکهسازی ساخته است. خانم وایر یک مرجع تأثیرگذار در بازاریابی و شبکهسازی تجاری است و به اهمیت مشاغل باور دارد، گویی که شما مالک آن شرکت هستید.
بخشی از کتاب راهنمای دختران خجالتی
به عنوان یک درونگرا میتوانم صادقانه بگویم که هرگز در کانون توجه قرار نگرفتهام و معمولاً هم تمایلی به جلب توجه هیچکس ندارم. من از تصوّر صحبت کردن در جمع واهمه دارم و تا حدّ امکان از تماس تلفنی با افراد جدید هم اجتناب میکنم، حتی اگر صرفاً جهت سفارش پیتزا باشد. با این حال، معتقدم که همیشه در شغل حرفهایام بسیار سختکوش بودهام و از اینکه به سختکوشی شناخته شدهام، بسیار خرسندم. احساس موفقیّت و سربلندی و غرور در کارم و اشتیاق به موفّق شدن در آن، مرا به تلاش بیشتر و بیشتر ترغیب میکند و گاهی اوقات این یعنی انجام کارهایی که تا حدی راحتی را از من میگیرد و مرزهایم را جابهجا میکند.
بعد از چندین سال اندیشه و تأمل و گفتوگوهای صادقانه با سایر افراد در مورد چالشهای خودم؛ اولاً به عنوان یک زن شاغل و بعد به عنوان یک شخص صاحب کسبوکار، فهمیدم که صدها نفر و شاید حتّی هزاران نفر مثل من آن بیرون وجود دارند که حرفهایهای درونگرا و خجالتی هستند که سعی دارند ضمن ایجاد تعادل در الزامات زندگی، خانواده و جامعه، در تجارت نیز موفق باشند. من شروع به تحقیق در مورد چیزهایی کردم که موانعی برای من و بقیه در برابر پیشرفت حرفهای و موفقیّت شغلی محسوب میشدند. بسیاری از این موارد به ویژگیهای شخصیّت ذاتی خودمان برمیگردند. من هرگز به خودم لقب درونگرا ندادهام اگرچه یقین داشتم که هستم. اما تا زمانی که برای درک دلایل خوشبختی حقیقی و موفقیّت شغلی خودم وقت نگذارم نخواهم فهمید که چه مقدار درونگرایی و توانایی من در مدیریّت آن، دستاوردهای مرا تحت تاًثیر قرار میدهند.
آنچه که من فهمیدم این است که فراتر از پرداختن به بیعدالتیها و خصوصیّات اخلاقی معمول، درونگرایی و کمرویی میتواند فلجکنندهٔ شغل باشد. درونگرایی غالباً مانع از برقراری روابط تجاری قوی، بیان عقاید و نظرات، اثبات خود به دیگران و دیده شدن به شکلی متعارف و معقول خواهد بود. در برخی موارد، ممکن است یک مدیر گروه یا همکار، دورنگرایی را ضعفی بدانند که منجر به کند شدن پیشرفتها و ترقّی شغلی میشود.
شایان ذکر است که برای موفّق شدن، اهالی کسبوکار باید مورد احترام واقع شوند و سخنانشان شنیده شود. آنها باید رهبرانی قدرتمند و سرشار از اعتمادبهنفس در نظر گرفته شوند. در هر حال برای یک درونگرا بدیهی است که گهگاه در پی عزلت و خلوتنشینی بودن، داشتن احساس فرار از تعامل با دیگران و داشتن برخورد اجتماعی متفاوتْ امری طبیعی باشد و این اغلب با قدرتمند دیده شدن و توانمند بودن آنها از دید سایرین در تناقض است. در شرایط تجاری، درونگرایی یک نقطه ضعف فطری محسوب میشود و این میتواند اثرات زیانبار جدی در پی داشته باشد و این همان چیزی است که مرا به تحقیق در مورد عادتها و مهارتهای سایر افراد درونگرای موفق و جستوجوی راههایی برای بهرهگیری از آن معلومات و به اشتراک گذاشتن آن با دیگران سوق میدهد.
من یک فرد درونگرای خجالتی هستم، اما این بدان معنی نیست که در حرفهٔ خودم منزوی و ناموفق و به لحاظ اجتماعی ناکارآمد باشم و این معنی را هم نمیدهد که از اعتمادبهنفس برخوردار نباشم یا اینکه یک رهبر قدرتمند و مورد احترام برای همکاران نباشم. من به طور غریزی دوست دارم که زمانی را صرف تنها فکر کردن و آماده شدن بکنم. من از این فرصت لذّت میبرم و موقع تنها کار کردن عملکرد بسیار خوبی دارم. من در مقایسه با بیشتر همکارانم به روابط کمتر اما قویتر احتیاج دارم. من به عنوان یک درونگرا در موقعیّتهای اجتماعی متفاوت کار میکنم و آنها را مدیریت میکنم و از این توانایی بهره میگیرم تا به هنگام مواجهه با این نوع چالشها به بهترین و موثرترین شکل ممکن رفتار کنم.
تحقیقات و بررسیهای من نشان دادهاند که بسیاری از افراد موفّقْ درونگرا هستند، لیکن آنها نیز مانند من آموختهاند که ظاهر قدرت درونی خود را در ذهنشان تجسم کنند. به عنوان یک درونگرا این یک روندی عادی برای من نبود، بلکه روشی بود که طی سالهای اول شکست خورد و سپس در زندگی حرفهایام با موفقیّت همراه شد.
موفّق بودن برای هر فردی متفاوت است، ولی اینکه از صمیم قلب خودتان را موفّق بدانید خودش بزرگترین دستاورد و بزرگترین موفقیّت است. برای مدت زمانی طولانی من احساس میکردم که اهداف مورد نظرم برای فرد درونگرایی مثل خودم قابل دستیابی نیست. عوامل خیلی زیادی بر علیه من بودند تا اینکه فهمیدم خیلی از این موانع را بیش از دیگرانْ خودم بر سر راه خودم قرار میدهم. من خودم بودم که سطح موفقیّت خودم را تعیین میکردم و آن را تحت تأثیر قرار میدادم. گرچه ممکن است انجام آن کار سختی باشد ولی هیچ چیز غیرممکن نیست. درونگرا بودن من مانعی برای انجام کارهایی که امید به انجامشان را داشتم نشد. آن فقط بر نحوهٔ عملکرد من در خصوص انجام آن کار تأثیر گذاشت.
حقیقت این است که موفقیّت اشکال گوناگونی دارد. موفقیّت، خود تعیینکننده و نسبی است و به مرور زمان تکامل مییابد. در اصلْ من سالهای زیادی فروشنده بودم و موفقیتم مستقیماً با تعداد فروشهایی که انجام میدادم و دلارهایی که به دست میآوردم سنجیده میشد. در تنازع با این جهان، من معتقدم که فروشندگان خوب ذاتاً افراد سمج و با عزم و اراده هستند. افراد دور و برم به ازای مشتریانی که قرار بود به آنها خدمات ارائه دهند، موفّق بودند. من این رفتار را گاهی غیراخلاقی و همیشه مضطربکننده و تنفّرآمیز میدیدم. من نمیخواستم که برای دستیابی به فروش تسلیم این نوع رفتار شوم، از طرفی از شکست نیز متنفر بودم. چیزی که من نمیدانستم یا اینکه در مسیر مسابقه برای فروش بیشتر فراموش کرده بودم این بود که موفقیّت همیشه نمیتواند با یک هدف تعریف شود. دائماً تمرکزم روی این موضوع بود که چند جلسه میبایست تنظیم کنم یا چند تماس برقرار کنم تا معاملات را ببندم و علیرغم تمام این کارها باز هم تلاش میکردم. وقتی شما از هیچ چیز لذّت نمیبرید، شکست برایتان آسانتر است، زیرا ایجاد انگیزه به مراتب سختتر است.
به عنوان یک درونگرا، من کسی را بهخاطر بستن فروش تحت فشار قرار ندادم. زمانی که سعی میکردم استراتژی فروش مدیران گروه را دنبال کنم و با راهنمایی مربیان فروش سخت تلاش میکردم، دچار لکنت، ناراحتی و کسالت میشدم و ناکارآمد بودم. من از یورش مشتاقانهٔ همکارانم به سمت مشتری جهت فشار برای خرید چیزی که آنها ممکن است تمایلی به خرید یا نیازی به آن نداشته باشند، مو به تنم سیخ میشد. روزگار بدی داشتم و اصلاً نیازی به گفتن هم ندارد که فروشندهٔ خوبی نبودم. به همان اندازهای که میخواستم در شغلم موفّق شوم، هرگز خودم را در فروش حرفهای و درخشان نمیدیدم، زیرا این تصوّر غلط را داشتم که برای واقعاً خوب بودن در این حرفه باید مثل همکارانم بیپروا و برونگرا باشم. احساس میکردم که برای خوب بودن در فروش باید بخشی از خودم را تسلیم کرده و تبدیل به شخصی میشدم که خودم نبودم و دوست نداشتم باشم. آنچه که بعداً فهمیدم این بود که من برای یافتن راهی جهت موفقیّت در این حرفه به عنوان یک فروشندهٔ درونگرا تلاش نکردهام. و بهجای آن صرفاً به خاطر فرار از عدم موفقیّت، احساس بیکفایتی و آزردگی حاصل از کاهش اعتمادبهنفس وانمود میکردم که مثل افراد پیرامونم هستم. سناریوی مشابهی چندین بار دیگر اتفاق افتاد و من در شغلهای متعدد دیگری به دنبال یافتن کاری بودم که با ارزشها، مهارتها و شخصیّت من همخوانی داشته باشد.
در ابتدا من شغل به شغل میگشتم و سعی داشتم جایی را پیدا کنم که در آن خودم باشم تا بتوانم دلگرم و موفّق شوم. شاید این داستان برایتان آشنا باشد. در این مسیر من کارهای زیادی انجام دادهام از جمله اینکه صندوقدار سوپرمارکت، کارگر صحنهٔ تئاتر، برقکار، چوببر، مدیر جذب سرمایه، فروشنده، نقاش تابلوهای فروشگاهی و تحلیلگر آماری بودهام. بعد از اندکی افتوخیز دریافتم که من در کار روی پروژههای بزرگ با افراد مختلف در محیطهای کمتر سازمانیافته سرآمدتر هستم. چنانکه میتوانستم عهدهدار رهبری آن کار شده و به چالش کشیده شوم، احساس مفید بودن و کامیابی بیشتری میکردم و با هر پروژهٔ جدیدی اعتمادبهنفس مییافتم. تازه فهمیده بودم که شناخت و درک زندگی یک فرد درونگرا یک موهبت بوده است. در سالهای اخیر، به خاطر داشتن موقعیّتهای سطح بالا از جمله مدیر روابط شرکتها، معاون بازاریابی، معاون توسعهٔ تجاری و اکنون به عنوان یک مشاور تجاری و نویسندهْ خوششانس بودهام. هر کدام از این شغلها از بقیّه متفاوت بوده و دربارهٔ خودم، نیازهایم و سبک زندگیام به عنوان یک درونگرا چیزهای زیادی به من آموختند و مرا به روشهای مختلفی تقویت کردند. این دستهبندی عجیب و غریب عناوین شغلی، چشماندازی حقیقی به روی من باز کرده است، چرا که فهمیدم معنای موفّق شدن چیست و چگونه خودم را با شرایط گوناگون وفق دهم و چطور به هنگام موفقیّت و پیشرفت شغلی خودم را گم نکنم (و این یک رزومهٔ جالب خلق میکند). از همه بهتر اینکه من فرصتی برای دیدار، کار کردن و رفاقت با بسیاری از افراد به غایت موفّق اما درونگرا داشتم. گرچه داستان شخصی من موضوعی است که من بهتر میدانم، ولی این پیروزیهای جمعی آنهاست که مرا در درک بهتر این مطلب یاری میکند که چطور درونگراها میتوانند به سطوح بالاتری از رضایت و موفقیّت شغلی دست یابند.
زمانی معتقد بودم که درونگرایی و تمایل من به خلوتگزینی و انزوای گاهوبیگاهْ همواره مانع رسیدن من به موفقیّت میشود (و حقیقتاً اینکه من در زندگی حرفهای خودم مرتباً زیر میز کارم پنهان میشدم، دردناک بود). من این احساس را داشتم که برای خوب بودن در کار، بایستی برونگرا و اجتماعی و دائماً در حال فعالیت کردن باشم. فکر میکردم که برای داشتن یک حرفهٔ موفّق، پرسود و رضایتبخش باید از شادی و آسایش روزانهام خداحافظی کنم. حتی داشتم میپذیرفتم که با شرایط من هرگز موفقیّت حاصل نمیشود. اما همانطور که سرسختانه با چندین شغل و تجسّم ذهنی خودم دستوپنجه نرم میکردم، توانستم آن موفقیّت دستنیافتنی و هر آنچیزی که برای رسیدن به آن لازم است را بیابم. مهمتر از همه اینکه یاد گرفتم چطور موفقیّت خودم را به رسمیّت شناخته و برایش ارزش قائل شوم.
بدون شک تعریف فعلی خود من از موفقیت از تعریف شما متفاوت است. در طول مسیر زندگی من تا کنون، اعتمادبهنفس، خوشبختی و موفقیت جزء لاینفکی از همدیگر و جدایی ناپذیر بودهاند. یکی از اولین شغلهای من در بدو کار حرفهایام، کار کردن در یک تئاتر در حال توسعه بود که من مکلّف به جمعآوری پول برای سازمان بودم. من برای تأمین بودجهٔ تئاتر و برنامههای آن روزانه با اعضای ثروتمند، برجسته و قدرتمند انجمنمان ملاقات میکردم. زمانی که به آنها نگاه میکردم، با دیدن دفاتر زیبا و مجلّل آنها، ماشینهای لوکس و لباسهای گرانقیمتشان، با استیصال و درماندگی آرزو میکردم که کاش من هم روزی مثل آنها موفّق شوم. اما این اشیای مادی تنها نمادهای ظاهری موفقیّت آنها بود. این افراد موفق شدهاند زیرا بر ترسهای خود غلبه کرده، محدودیّتهای خود را شناخته و از نقاط قوّت خود بهره گرفتهاند. وقتی با آنها ملاقات میکردم فکر نمیکردم که هیچ یک از این افراد، درونگرا باشند. من به اشتباه بر این باور بودم که آنها از همان ابتدا آنقدر قدرتمند و دارای اعتمادبهنفس و مورد احترام بودند. من همچنین در دام ارتباط بین درونگرایی و ضعف افتاده بودم ولی این افراد هر چیزی داشتند جز ضعف. اما زمانی که با آنها آشنا شدم فهمیدم که بسیاری از افراد ثروتمند، قدرتمند و موفّق نیز درست مثل من درونگرا هستند. با این حال، آنها بر این تصوّرات غلط فائق آمده و برای رسیدن به توانمندیهای مورد نظرشان با آنها کنار آمدهاند. بسیاری از این افراد، راهنمای پنهانی من بودند و من به نحوهٔ تجارت کردن آنها و تعاملشان با دیگران توجه میکردم. زمانی که در شغل خود درمانده میشدم و یا در موقعیتی گیر میافتادم که خجالتی بودن یک عیب محسوب میشد، به آنها نگاه می کردم و از آنها یاد میگرفتم و آرزو میکردم که مثل آنها باشم.
هنگامی که بالاخره آن کار را رها کردم (و احتمالاً خیلی طولانیتر از آنچه که باید مانده بودم و علّت آن این بود که نمیخواستم با رئیسم بنشینم و راجع به رفتن صحبت کنم) نگاه عمیقی به خودم و اهدافم کردم. سرانجام توانستم آنچه را که از آن شغل آموخته بودم- خصوصیات خوب و (بد) افراد حرفهای، مربیّان، همکاران و رهبران- را به کار گیرم و درنهایت تصمیم بگیرم که میخواهم چه کسی باشم. من میخواستم رهبر باشم، شخصی که برای رسیدن به موفقیت از موانع عبور میکند. نمیخواستم هیچ فرصتی را از دست بدهم چون من یک درونگرا بودم. اما من تا مدتها نتوانستم آن را محقّق سازم. این شغل اول، چیزهای زیادی به من آموخت و مرا با افراد شگفتانگیز زیادی آشنا کرد که هیچکدامشان نمیپذیرفتند که یک ویژگی شخصیتی مثل درونگرایی میتواند موفقیت آنها را محدود کند. خوشبختانه، تئاتر (روی صحنه و جایگاه تماشاگران در سالن) جایی است که به دور از مرکزیت و توجه عموم مراسم تجلیل برگزار میکند. با اینکه ممکن است من یک مدیر جذب سرمایهٔ ایدهآل نبوده باشم ولی چند ویژگی شخصیتی غیرمعمول اما جذّاب داشتم که عموماً پذیرفته و مورد تحسین واقع شدند. در حال حاضر هم احتمالاً برخی از سوابق تئاترم همراهم باشند و من به عنوان یک درونگرا فکر میکنم که بد نباشد گاهی هم از خودمان تعریف کنیم.
وقتی با آن کسی که هستم (یک درونگرا با احساس نسبتاً خشک شوخطبعی و تمایل به پرکاری شَدید) و آن کسی که آرزو دارم باشم (یک شخص محترم و موفّق که عملاً میتواند یک مکالمهٔ مفصل با فردی غریبه داشته باشد) کنار آمدم، قادر به کار کردن در راستای رسیدن به اهدافم خواهم بود. از بسیاری جهات، فرآیند موفقیت خیلی سهل و دستیافتنیتر شده است، زیرا من نقاط قوّت و ضعف خود را با هم آشتی دادهام، زمینههای پیشرفت را شناسایی کردهام و اهدافم را مطابق آن طرحریزی کردهام. البتّه علاوه بر این، من اذعان داشتهام که همهٔ این موارد با گذشت زمان تغییر میکنند و موفّق بودن فرآیندی بیپایان است.
در حال حاضر مگان وایر به عنوان نویسنده در شارلوت، کارولینای شمالی مشغول به کار است، جایی که او با همسرش جیسون و پسرش ناتانیل زندگی میکنند.
حجم
۲۰۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه
حجم
۲۰۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه
نظرات کاربران
عالی عالی عااااااااااالی . هر چی بگم کم گفتم . این کتاب بخونید خیلی روتون تاثیر میزاره ، بی شک کتاب خوبیه . دیدم کسی نظر نداده ، گفتم معرفیش کنم . میتونین همین الان نمونشو ی مطالعه کنین. اگر
خیلییی عالی بود خیلییی برای منه درون گرای خجالتی خیلیی کاربردی بودددد