کتاب حکایت یک اسکناس
معرفی کتاب حکایت یک اسکناس
حکایت یک اسکناس نوشته محمود نامنی و هانیه بیرجندی مجموعهای از داستانهای اجتماعی و اخلاقی از این دو نویسنده است.
درباره کتاب حکایت یک اسکناس
در کتاب حکایت یک اسکناس، اول داستانهایی عبرتآموز با موضوعات گوناگون اخلاقی و اجتماعی میخوانید و پس از آن به چند سوال که در انتهای هر حکایت میآید، پاسخ میدهید. هدف نویسندگان از نگارش این داستانها دادن آگاهی، بینش و درس زندگی به خوانندگان است.
خواندن کتاب حکایت یک اسکناس را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
همه دوستداران داستانهای عبرتآموز و داستانهایی درباره زندگی.
بخشی از کتاب حکایت یک اسکناس
دلم خیلی تنگ شده بود برای نادر، رفیق و همشاگردی و همبازی دوران کودکی و جوانیام. چمدانم را بستم و راهی ایران شدم. سوار هواپیما که شدم رفتم به سالهای دور، آن زمان که از نادر جدا شدم. من به دنبال خوشبختی ترک وطن کردم، اما نادر خوشبختی خویش را یافته بود و تازه ازدواج کرده بود. او، هم شاعر بود و هم نقاش و سالها بعد عکسهای بچههایش را برایم میفرستاد. طی آن سالها خانواده پرجمعیتی را تشکیل داده بود. برخلاف من که بعد از دو شکست در زندگی زناشویی هرگز طعم شیرین و لطیف بچه را نچشیدم و همیشه تلفنی به نادر میگفتم: «من به تو غبطه میخورم که پنج تا بچه داری.»
و نادر قهقهه میزد و میگفت: «نگو بچه، بگو عشق، بگو زندگی!»
از آنجا که نادر از احساسات لطیف و شاعرانهای برخوردار بود، به مناسبت تولد هریک از بچههایش شعری برای آنها میسرود و یک نسخه از آن را برایم میفرستاد و من سالها بود که در تنهایی تلخ خویش آن شعرها را با نگاهی خیس میخواندم و همیشه به نادر میگفتم: «نادر، خوش به حالت، میدونم که دل من در حسرت یک بچه، به گور میرود.»
نادر با دلخوری گفت: «این حرفها چیه پسر خوب؟ بیا این جا هرکدام را که خواستی بردار ببر، بچههای من بچههای تو هم هستن!»
اما این شوخیهای نادر باعث نمیشد که تلخی این اندوه از دل من برود.
گاهی به مناسبتهای تولد من یا عید نوروز، با بچههای نادر صحبت میکردم و وقتی مرا با آن لحن مهربان و لطیف عمو خطاب میکردند بیاختیار اشکم جاری میشد و همیشه به نادر میگفتم: «قدر بچههایت را بدان که اینقدر فهمیده و مهربان و دوستداشتنی هستند.»
هرچند که بعدها شنیدم همسر نادر مُرد و نادر دو بچهٔ آخری را که دبستانی بودند به سختی و تنهایی بزرگ کرد، اما همیشه شاداب و سرحال بود و به من میگفت: «نمیدونی چه بچههای خواستنی هستن، مهربان و دانا، درست مثل مادرشان، من که از خدا خیلی شاکرم.»
ولی این سالهای آخر مدتها بود که از نادر خبری نداشتم. هرچند که من به خاطر کارهای تجاری که داشتم مجبور به مسافرتهای مکرر بودم، ولی هربار که تلفن میزدم جوابی نمیشنیدم.
صدای مهماندار که خبر از نشستن هواپیما را در فرودگاه تهران میداد مرا از گذشته جدا کرد.
با شوق خاصی آدرس را به راننده تاکسی دادم و بعد از گذشت ساعاتی راننده نگه داشت و من با تعجب به کوچه و خیابان نگاه کردم و از راننده پرسیدم: «مطمئنی که آدرس را درست آمدی؟»
راننده تبسمی کرد و گفت: «قربان، مثل اینکه شما سالهاست به ایران نیامدهاید، محلههای پرگل و درخت جایش را به آسمانخراشهای جهنمی داده و زندگی مردم را جهنم کردهاند!»
حجم
۴۴۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۰۲ صفحه
حجم
۴۴۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۷۰۲ صفحه