کتاب ریزش عشق
معرفی کتاب ریزش عشق
کتاب ریزش عشق، نوشتهی مرضیه شیخ داستانی زیبا و خواندنی از ماجرای آشنایی دختر و پسری با هم است و اتفاقاتی که بعد از این آشنایی برایشان رخ میدهد.
دربارهی کتاب ریزش عشق
ریزش عشق داستانی است که در سراسر آن عشق موج میزند. داستان کتاب ریزش عشق داستان آشنایی دختر و پسری جوان با یکدیگر است. اتفاقاتی که پس از این آشنایی رخ میدهد، ریزش عشق را به کتابی خواندنی و دوستداشتنی بدل کرده است. داستانی زیبا و خواندنی از دختری که در روستایی دور به همراه پدرش زندگی میکند. او روزهایش را با رسیدگی به کارهای باغ و چرا بردن گوسفندان به انتها میرساند و بینهایت عاشق پدرش است. پدرش، تنها کسی است که در این دنیا میشناسد و از صمیم قلب دوستش دارد. هرچند پدرش در آرزوی این است که دخترش را در لباس سفید عروسی و خوشبخت ببیند، اما خودش دوست دارد هرگز او را ترک نکند و کنار پدرش بماند... اما زندگی سرنوشت دیگری را برای او رقم زده است.
کتاب ریزش عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر خواندن داستانهای عاشقانه از نویسندگان ایرانی را دوست دارید، بدون شک کتاب ریزش عشق، لبخند به لبان شما میآورد.
بخشی از کتاب ریزش عشق
از پنج سالگی خاله مهلقا و شوهرش آقاناصر شدن پدر و مادرم. بعد از مادر و پدرم کنار اونا هیچ کمبودی نداشتم… فقط پسرخاله مهلقا، کاظم خیلی ازم متنفره… برای همین تا دیپلمش رو گرفت به شهر رفت و دیگه هم به دِه برنگشت… خاله نُه سال پیش فوت کرد…
اون وقت تازه بیست سالم شده بود… بعدش آقاناصر شد همه کَسَم… بابام بود.. مامانم بود، دوست دارم دینم رو بهشون ادا کنم… تا وقتی زنده باشه کنارش میمونم گرچه خودش خیلی میخواد ازدواج کنم و برای خودم یه زندگی خوب بسازم اما تنهایی بابا آزارم میده…
انقدر غرق این افکار بودم… نفهمیدم کِی به باغ رسیدم…
حدسم درست بود، مَش رحیم خیلی وقت پیش آب رو توی باغ ول داده بود… هوا روشن شده بود… فانوس رو با یه فوت خاموش کردم به درختی آویزونش کردم تا خیس نشه با بیل راه آب رو باز می کردم و به سمت درختا هدایتش میکردم نزدیکی های ظهر کارم تموم شد بیل و فانوسم رو برداشتم و به سمت دِه راه افتادم. چند قدمی از باغ دور نشده بودم. صدای دوست قدیمیم رو شنیدم..
مریم دختر کدخدای دِه همراه همسرش و پسرش داشتن به دِه میرفتن و اصرار کردن سوار اتومبیلشون بشم… کنار آرتین پسر مریم نشستم. چهار سالش بود یه گوشه بُغ کرده بود و مثل وزغ بهم خیره شده بود. مریم جلو نشسته بود
-سروناز هنوز ازدواج نکردی؟
-خیلی مختصر و کوتاه جواب دادم: نه.
مریم خندید. دختر دیگه ترشیدی.
مسخره، فکر میکنه شوخیهاش خنده داره… یه لبخند زورکی لبهام نشوندم و سکوت کردم. به دِه رسیدیم….سریع پیاده شدم. نمیخواستم قیافهی مریم و شوهرش رو تحمل کنم… چهطور دارن بهم ریشخند میزنن. به خونه رسیدم. خیلی گرسنه بودم. بابا سفره رو پهن کرده بود. دست پخت بابا حرف نداشت غذامو خوردم و به سمت آغول گوسفندا رفتم…
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
نظرات کاربران
داستان جالبی داشت
خیلی بد تخیلی حالم بهم خورد حیف پول