کتاب قصههای شهر هرت
معرفی کتاب قصههای شهر هرت
در این کتاب سیدعلیرضا شفیعی مطهر قصههایی از شهر معروف هرت برایتان تعریف می کند. او در این کتاب نمادین که انتقادی بر قانونگریزی در جامعه است، سعر کرده در قالب داستانهایی اجتماعی صفات ناشایستی مثل عوامفریبی، تملق، چاپلوسی، مکر و فریب، دورویی و تظاهر و بیقانونی... را نمایش دهد و به نقد بکشد.
درباره کتاب قصههای شهر هرت
تعدادی از قصههای شهر هرت در آغاز در مجله فرهنگ مشارکت چاپ شد که شفیعی حدود ۷ سال سردبیریاش را به عهده داشت. این مجله را وزارت آموزش و پرورش منتشر میکرد که متأسفانه پس از بازنشستگی نویسنده ، انتشار آن پس از ۱۱ سال فعالیت متوقف شد. پس از مدتی شفیعی در کتاب چند جلدی حکایات حکیمانه به تدریج این قصهها را منتشر کرد و در حال حاضر به درخواست خوانندگان، این قصهها را به صورت مستقل منتشر کرده است.
کتاب حاضر جلد اول ار مجموعه قصههای شهر هرت است و جلدهای بعدی به زودی خواهند آمد.
خواندن کتاب قصههای شهر هرت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
قصههای شهر هرت جلوهای از جامعه بیقانون را به تصویر میکشد. این کتاب را به دوستداران ادبیات ظنز و انتقادی با رویکرد جامعهشناسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قصههای شهر هرت
قربانعلی یکبار دیگر عرق پیشانی آفتابسوختهاش را با آستین خود پاک کرد. در همین حال، صورت ریز نیازها و سفارشهای همسر و فرزندانش را از خاطر گذراند. او در نظر داشت پس از فروش خربزههایش، با پول آن نیازمندیهای خانوادهاش را تهیه کند. قاطر قربانعلی با خستگی بار سنگین خربزهها را بر پشت خود میکشید. گویی با زبان بیزبانی از صاحبش میخواست که هر چه زودتر با فروش آنها این بار سنگین را از دوش او بردارد. از طرفی خربزهها حاصل ماهها تلاش شبانهروزی او و خانوادهاش بود و همه افراد خانواده، تأمین خواستهها و نیازهای خود را در گرو فروش خوب خربزهها میدانستند.
- آهای، خربزه شیرین دارم! کوزه عسل دارم! بدو که تمام شد!
قربانعلی حالا دیگر نزدیک چارسوق رسیده بود. جمعیت زیادی در حال رفتوآمد بودند. چند جوان ولگرد سر چارسوق ایستاده بودند و با هم شوخی میکردند. یکی از آنان جلو آمد و در حالی که یکی از خربزههای بزرگ را برمیداشت گفت:
- پیرمرد! آیا به شرط چاقو میفروشی؟
و بدون اینکه منتظر پاسخ قربانعلی باشد، خربزه را برداشت و به سرعت به سمتی روانه شد. قربانعلی به دنبال او دوید تا خربزه یا پول آن را بگیرد، اما جوان شتابان فرار کرد و خربزه را برد. قربانعلی پس از نومیدی از پس گرفتن خربزه به ناچار برگشت تا از بقیه محافظت کند، ولی مشاهده کرد دو نفر دیگر از جوانهای ولگرد دارند تعدادی از خربزهها را میبرند. قربانعلی فریادزنان مسافتی به دنبال آنان دوید؛ اما وقتی مأیوسانه و دستخالی برگشت، ناگهان از شگفتی خشکش زد! زیرا همه خربزههایش را برده بودند!
برای لحظاتی دنیا پیش چشمهایش تیره و تار شد. او حاصل ماهها تلاش خود و خانوادهاش را در یک آن از دست داده بود. حالا با چه رویی با دست خالی نزد خانواده برگردد؟! با چه پولی نان و گوشت و پوشاک برای بچهها تهیه کند؟!
حجم
۸۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
حجم
۸۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
نظرات کاربران
👌🏻👌🏻👌🏻😍😍😍