
کتاب سربلند
معرفی کتاب سربلند
کتاب سربلند نوشتهٔ محمدعلی جعفری است. نشر شهید کاظمی این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، زندگی شهید مدافع حرم، محسن حججی، را روایت میکند. در این کتاب، روایت زندگی یک جوان ۲۷ساله را میخوانید.
درباره کتاب سربلند
کتاب سربلند روایتی است از انتخابهای محسن حججی در زندگی که او را به آنچه میخواست، رساند؛
روایتی به زبان دوستان و نزدیکان و آنهایی که چند صباحی با این فرد بودهاند و در کنار او زیستهاند و با اشکها و لبخندهایش گریسته یا خندیدهاند.
محمدعلی جعفری کتاب سربلند را در ۶ بخش نوشته است. در انتها نیز آلبوم تصاویر و اسناد قرار داده شده است.
این کتاب بهوسیلهٔ دوستان، همکاران و اقوام و خانوادهٔ محسن حججی روایت شده است.
کتاب، تاکنون به چاپ شانزدهم و شمار ۴۰۰۰۰ نسخه رسیده است.
اما محسن حججی که بود؟
محسن حُجَجی (۲۱ تیر ۱۳۷۰ – ۱۸ مرداد ۱۳۹۶) یک نظامی از نیروهای ایرانی موسوم به «مدافع حرم» بود که در عملیاتی در گذرگاه مرزی الولید (منطقهٔ مرزیِ بین سوریه و عراق) بهوسیلهٔ نیروهای داعش به اسارت در آمد و پس از دو روز به قتل رسید.
خواندن کتاب سربلند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای خاطرات و زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب سربلند
«جوجهرنگیام لِهولَوَرده و بیجان افتاده بود روی زمین. داشت میمرد. نوکش کج شده بود. چشمهایش را باز نمیکرد. هی میلرزید و میپرید بالا. من اشک میریختم و داد میزدم سر محسن. هفتهشتساله بودیم؛ شاید کمی بیشتر یا کمتر. تابستانها جوجه میگرفتیم و سرمان بهشان گرم میشد. آن روز هم با محسن جوجههایمان را برده بودیم توی کوچه. دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجهام و من از چشم او میدیدم. محسن نگاهی کرد به من، نگاهی به جوجه. رفت و یک آجر برداشت و آورد کوبید توی سر جوجه. چشمهایم را بستم و جیغ زدم. یکبند بدوبیراه میگفتم. آمد از دلم درآورد. گفت: «داشت زجر میکشید. کشتمش تا اذیت نشه.»
سه سال از من بزرگتر بود. همبازی بودیم. گاهی اسب میشد و سوارش میشدم. خیلی میخندیدیم. داد میزدم: «برو حیوون.» غرغرو نبود. ناراحت نمیشد. زیاد هم دعوا میکردیم. تا دلتان بخواهد. آب میپاشیدیم به هم. کتابهای هم را خطخطی و پاره میکردیم.
یک بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منتکشی. گفت: «خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت.»
دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد، بهمان آب میپاشد. مانده بودیم چطوری این کار را میکند. بعد فهمیدیم انگشترش آبپاش است. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار میداد. میپاشید توی صورتمان و دِ بدو... فرار میکرد. ما هم دنبالش.
اگر سر کنترل تلویزیون بگومگو نمیکردیم روزمان شب نمیشد! آخرش هم پدرم میآمد و کنترل را از همهمان میگرفت. توی یکی از همین کشوقوسها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد.
بچه که بودیم و بستنی میگرفتیم، سهم خودش را میخورد و با آن قیافهٔ نیقلیانیاش خیلی مظلومانه به ما نگاه میکرد. دلم خیلی به حالش میسوخت. بستنیام را میدادم بهش. نامردی نمیکرد؛ تا چوبش را هم خوب لیس نمیزد ول نمیکرد. تازه میفهمیدم سرم کلاه گذاشته.
با اینهمه، وقتی میگویند محسن، اولین چیزی که به یادم میآید عبادتهایش است. با فاصله نماز میخواند. نماز مغربش را میخواند و عشا را میگذاشت یک ساعت بعد. ظهر و عصر هم همینطور. میگفت سنت پیامبر است.
روی حجابمان غیرت بهخرج میداد. میگفت: «مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه؛ آخرش چادر نمیشه؛ میراث خاکی حضرت زهرا چادره. شما باحجاب باشید، چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یهذره حجابشون رو خوب میکنن.»
دوازده سالم بود که با مؤسسهٔ شهید کاظمی به اردوی راهیاننور رفت. عکسی از ابراهیم همت با یک عروسک برایم آورد. آن عکس تلنگری شده بود که به شهدا علاقه پیدا کنم. محسن گفت: «این عکس رو بذار جلوی چشمت و نگاش کن. از شهدا الگو بگیر واسه زندگی.»
خیلی دوست داشتم بروم راهیاننور. نشد تا اینکه دوران دانشجویی قسمتم شد. مدام بهم پیام میداد. خیلی خوشحال شده بود. میگفت: «یادت باشه این سفری که رفتی سفر عادی نیست؛ تا میتونی استفاده کن.» یک بار پیام داد که حس میکنم الان جای خیلی خوبی هستی. کنار شهدای تازه تفحصشده بودم. گفت: «کجایی؟» گفتم: «کنار شهدای گمنامم.» خیلی خوشحال شد که در آن لحظه به من پیام داده است. گفت: «برام خیلی دعا کن.» چند ساعت بعد بهش پیامک زدم: «محسن من الان شلمچهام.» گفت: «غروب شلمچه خیلی قشنگه.» وقتی این پیامها را میداد بیشتر به عظمت جایی که رفته بودم پی میبردم.
سرباز که بود مادرم برایش لواشک و آجیل میخرید و میفرستاد. نامه هم مینوشت و میگذاشت رویش. ما هم یکی دو خط زیر نامه باهاش احوالپرسی میکردیم.
رفتیم دزفول دیدنش. بیرون پادگان ایستاده بودیم منتظرش. من و زهره با موبایل فیلم میگرفتیم تا لحظهای که میآید سمتمان ثبت شود. شلوغ میکردیم: «تا دقایقی دیگر محسن وارد میشود... میوسن داره میاد... اوناهاش!...»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه