دانلود و خرید کتاب دفترهای بارانی احسان مردانی
تصویر جلد کتاب دفترهای بارانی

کتاب دفترهای بارانی

انتشارات:انتشارات قلم
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دفترهای بارانی

«دفترهای بارانی»، مجموعه دلنوشته‌های احسان مردانی (-۱۳۶۷) است. در نوشته‌ای با عنوان «اندوهی برای دو گناه» می‌خوانید: شاهد ریزش برگ هایی شده ام، که در پاییز می روید و در بهار می ریزد! باغبان بودم. تک درختی داشتم. میوه نمی داد ولی خار هم نداشت. برگ های خوشبویی نداشت ولی سایه ای خنک را از من نمی گرفت. دوستش داشتم. نمی گفت اما دوستم داشت، می فهمیدم. با هم بودیم. آن جا کویر بود. همه از او می گفتند. در این کویر فقط او بود! هزاران سال بود که با هم بودیم. یادم نمی آید از کِی، ولی تا بود، بودم. کویر!؟ آفتابش سوزان بود و سرمایش هم سوزان. ولی ما هم را داشتیم. کویر!؟ آسمانش پرستاره بود. با هم می دیدیم. سال ها گذشت و گذشت تا زمستان آمد. سرزده هم آمد. یک شبِ هم آمد. بی خبر آمد و سرمایش بیداد کرد. بوران شد. سوز و سرما شد. هرچه سوزاندنی بود سوزاندم تا گرمش کنم. (گرمش شود، تا گرمم شود)!
رها
۱۳۹۷/۰۴/۲۱

آری اینچنین بود برادر !

Mohammad
۱۳۹۶/۰۹/۲۲

بسیار دلنشین و مفهومی...

عرفان
۱۳۹۶/۱۲/۲۴

تبریک میگم به آقای احسان مردانی به خاطر قلم زیباشون / از مطالعه کتاب لذت بردم و به دوستان پیشنهاد میکنم مطالعه این اثر رو از دست ندهند

کاربر 8542347
۱۴۰۳/۰۲/۰۲

با احساس

به خود که آمدم دیدم سوخته است. آری، دیوانه وار سوزانده بودمش! در آتشی که می خواستم با آن گرمش کنم، سوخته بود!
Mohammad
کف سلول از جنس بتون و دیوارها هم روکش گچ دارند.
سیّد جواد
قشنگ ترین حس وقتی به یک کسی که دوست داره بنویسه، دست می ده که احساس کنه، نوشته ای که با رنگ قهوه ای نوشته، خواننده با رنگ قهوه ای بخونه!
سیّد جواد
راستی قهوه چه رنگِ قشنگی داره! تا حالا رنگ قهوه را زیر نورِ چراغِ مطالعه دیدی؟ دقیقاً رنگش قهوه ایه!
سیّد جواد
این فرزند آموزشی که نیاز دارد، طریقه یِ درست خوردنِ میوه است و چگونگیِ نوشیدنِ جرعه جرعه یِ آب و تعارفاتِ تشریفاتی و احترام هایِ متقابل و خوردنِ مؤدبانه یِ غذا با قاشق و چنگال، بعد از شستنِ دست ها! و مسواک زدنِ روزی سه بار و جیش کردن و شب به خیر گفتنِ قبل از خواب!
سیّد جواد
خسته از این ضعف و کلافه از فکر این که دیر یا زود این پیاده رو تمام می شود و آواره خواهم شد و تشنه یِ یک لحظه “اینجا نبودن”!
Mohammad
دروغ فهمیدن هم مثلِ دروغ گفتن بد است. و شاید هزار مرتبه بدتر و گناه تر و...
Mohammad
هر شب، تمامِ شب، تمامِ هر شب! از خونینِ غروب، تا زلالِ سحر... خود را با یک علامتِ سؤال بر این دیوار مصلوب می کشم! بر دیواری به بلندایِ یک “از اینجا تا آسمان”!
رها
اگر نوشت می گذرد... دروغ نوشته و اگر گفت می گذرانم... دروغ گفته! و اگر بخواهد از بقیه - از آن ها - از “به غیر از تو”ها بنویسد و بخواهد با این جملات و کلمات و ضمایم و حرف ربط ها، برایت به این تنها ربطشان دهد و بخواهد شرح وقایعی از وجودِ “به غیر از من”ها برایت بنویسد... پس باید چیزی ننویسد! چون آنچه در این فصل برایم مانده، کمی از باقیمانده ی بی خودشده ی من است، که سرانجام تلخی در سیر آنچه بود و آنچه می پندارد که هست، به آنچه باید باشد، در پایان یکی از صفحات این دفتر انتظارش را می کشد و بقیه اش، یعنی تمام بقیه اش، جای خالی توست! که در این وهله آن قدر پر رنگ شده که کم کم دارد تمام مرا هم می گیرد و با این وضع، تعجبی ندارد که در یکی از همین نیمه شب های بی خواب، خبرش برایت برسد که... فلانی “تمام” شد!
رها
... و نه حتی سایه یِ ابری عقیم! می بینمش که در گوشه یِ سلولِ ساکتِ سکوتش نشسته! و سرش را پایین انداخته و با بغضِ سنگینی در گلو، این بار دارد می خندد! ... سری تکان می دهد و با خنده می گوید: “زندگی را نمی دانم، ولی آنچه من گذراندم، آسمانی نداشت! آنچه بر من گذشت... و آنچه اکنون با من است... و آنچه من دیدم... تنها...” “کویر است و کویر است و کویر است و کویر است و کویر است و کویر است و کویر است و... کویر!”
رها
شاغلام و تاریخ! این دو خود وصله یِ خون اند بر این پیرهنِ مشکی و این شالِ عزادار، که بر قامتِ من بافته از پودِ غم و تارِ غم این درزی حراف کفن دوزِ کفن باف! نایِ بی بانگِ خروس است که در خون خفته... آتشی بود که بر دامن نیزار هجوم آورد و جملگی از نی و نیزار به خود سوخت و خاکستر کرد... گرچه جز نایِ عزادار ز نیزار نماند گرچه جز خاکستر، از گل و خار نماند... گوئیا با کفنِ تترون و کرباس و قمیص، ملبسِ طایفه یِ خواب پرست، قرن ها عقده ی دیرین دارم! من همانم که از این مصلحتِ مصلحت اندیش و از آن قافله ی جهل زده بیزارم! “من همان نی لَبکِ حنجره یِ سوخته یِ نیزارم!”
رها
کوه زخمی تیشه ی فرهاد را باور نکرد سنگ بودن قصه را یک ذره زیباتر نکرد راه بودن، راه را در شب هویداتر نکرد باغبان گل را میانِ خارها پیدا نکرد پنجره آن سوی این دیوار را پیدا نکرد؟! ماه هم مهتاب شد، پس کوچه را پیدا نکرد؟! قطره ها هم آب شد، این رود را دریا نکرد؟! رودها سیلاب شد، قصد خیابان می کنند! قطره ها را سوخته، تندیس میدان می کنند!
رها
قافله یِ جالبی است و رسمِ جالبی هم دارد. برایِ اینکه راهی که می پیماییم نشانه ای داشته باشد، آن را علامت می گذاریم و می گذریم. تعدادِ علامت هایِ هر قسمت، بستگی به شکلِ راه دارد. اگر به راهِ صاف و همواری رسیدیم، در آن، فاصله یِ نشانه گذاری ها را بیشتر می کنیم و چه بسا راه هایی که در آن برایِ صدها قدم، “یک” نشانه کافی است و اگر به دره یا گردنه یا بی راهه ای پرپیچ و خم رسیدیم، فاصله یِ علامت ها را کمتر می کنیم و چه بسا راه هایی که در هر قدم، “صدها” علامت نیاز باشد!
ابراهیم
کلمه ای تنها و آواره در میانِ صفحه ای سفید و این صفحه از آنِ دفتریست که با آن جایِ خالی، دیر یا زود بسته و فراموش خواهد شد!
Mohammad
. برایِ آدم هایِ متوسط شاید یک سطر هم کافی باشد و برای آن هایی که راه و چاهِ زنده ماندن را یاد گرفته اند، فقط یک کلمه! از این یک کلمه می توانی یک عالمه تعبیر داشته باشی و شاید یک تعبیرِ خوب، یک صفحه جا بگیرد و برایِ یک تعبیرِ متوسط، یک سطر هم زیاد باشد و اگر در این پا به پا، همراهی ام کنی، دوباره به همان یک کلمه خواهیم رسید!
سوخته
به راستی بام خانه ات کجاست؟ در آخرین نامه ی بی نشانت نوشته بودی آسمانت آبیست. نوشته بودی شبت پرستاره است. نوشته بودی با ابرها شکل می سازی. نوشته بودی کبوتران بامت از پرواز خسته نمی شوند. نوشته بودی آنجا بهار است. نوشته بودی اتاقت پنجره دارد. نوشته بودی باغچه ی تان پر از گلپونه وحشیست. پس چرا پیدایت نمی کنم؟ نوشته بودی شب ها در روشنایی مهتاب آواز می خوانی. چرا هرچه می گردم نمی شنوم؟
رها
پرستوی من! دوری و اما آشنا! دوری و نه با خیابان هایِ شهرها می توان این فاصله را پیمود و نه با کوچه ها و آدرس هایشان می توان پیدایت کرد! چرا که این فاصله نه مقصد را می شناسد و نه آغازی که مرا راهی کرده را می داند! دوری اما دوری نکن! بیا که این فاصله خود را گم کرده! نه می داند تو کجایی و نه می داند خود تا کجاست! نه دلسوز است که برساندم و نه دلسرد که رهایم کند! از همین جاست که می گویم این فاصله، خود را گم کرده و من را آواره!
رها
و من...! در آغازِ این فصلِ بزرگ، خود را می بینم، که در او آرام گرفته ام! و برای من آن لحظه یِ بزرگ، سرآغازِ فصلی ست که از ابتدایش مخاطب شعرهایم را جسته ام! کلمات، قالب خویش را می جویند! قالبی که دیگر مد عوضش نمی کند... شعرهایی با قالبی “آزاد”! در قالبِ “آزادی”!
رها
در نبودنت از نوری می نویسم که روی دستان من افتاده است! این نور، در این “برای تو نوشتن” عجب تماشاییست! امشب را آسمان مهتابی ست! مهتاب بر دفترم می تابد! پروانه ای به دنبال نور می گشت و... امشب به جز اشک هایم، سطرهایِ “برایِ تو نوشتن” مهمان هایِ ناخوانده دارد! مهتاب و پروانه!
رها
گذشت از نیمه امشب، وقت رفتن شد! نگاهِ آخَرت گویا و چشمانت رسانا بود! من از عمق نگاهت خوب فهمیدم: نفهمیدند و فهمیدی: “گذشتن از گذشتم بود!” “نماندن” آخرین فصل از کتابِ سرگذشتم بود!
رها

حجم

۱۵۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۳ صفحه

حجم

۱۵۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۳ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان