
کتاب شنا در رودخانه خشک
معرفی کتاب شنا در رودخانه خشک
کتاب شنا در رودخانه خشک نوشتهٔ حسین سلیمیان است. نشر سنجاق این کتاب را بهصورت الکترونیک منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ادبیات داستانی معاصر ایران قرار گرفته، یک داستان بلند است که شما را به تفکر درمورد دنیای کودکان و احساسات آنها دعوت میکند. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب شنا در رودخانه خشک اثر حسین سلیمیان
کتاب «شنا در رودخانهٔ خشک» که در سال ۱۴۰۴ منتشر شده، داستانی بلند است که در ۱۲ بخش نوشته شده است. این داستان معاصر و ایرانی شخصیتهایی مانند «عماد»، «یاسین» پدر و مادر و مادربزرگ را در بر گرفته است. شخصیت اصلی داستان، کودکی با دنیای درونی فعال، خیالپرداز، کنجکاو و دلتنگ پدر است. عماد در تضاد بین دنیای خیالی و واقعیت قرار دارد. پدر شخصیتی غایب اما بسیار مهم در ذهن و احساسات عماد. او نماد امنیت، آرامش و همراهی است. مادر شخصیتی نگران و مهربان است که تلاش میکند عماد را درک کند، اما درگیر مسائل خودش و مادربزرگ است. مادربزرگ، بیمار و نیازمند توجه است و حضورش بخشی از فضای خانه را شکل میدهد. داستان از یک روز برفی (احتمالاً صبح یا اوایل روز) و از خانهٔ مادربزرگ شروع میشود. روایت از زاویهدید سومشخص محدود روایت شده است؛ در واقع داستان از دیدگاه عماد روایت میشود و خواننده از افکار، احساسات و برداشتهای او نسبت به جهان آگاه میشود.
خلاصه داستان شنا در رودخانه خشک
«عماد» کودکی با دنیای درونی فعال است که برخلاف تأکید مادرش مبنی بر تعطیلی مدرسه، با اشتیاق و خیالات خود بهسوی قرار با دوستش، «یاسین» در کوچهای برفی راهی میشود. او در طول مسیر غرق در افکار و مقایسههای کودکانه دربارهٔ برف و باران، سکوت و صدا، و حتی نبودِ ابرها هنگام بارش برف است. با وجود اینکه میداند مدرسه تعطیل است و یاسین سر قرار نخواهد آمد، عادت دیدار و امید به دیدن دوستش او را به آن کوچه میکشاند. پس از نیافتن یاسین، با حس خوابآلودگی و دلتنگی برای پدرش که به نظر میرسد دور از خانه است، بهسمت خانهٔ نیمهساختهشان بازمیگردد. در راه، با خیالات و تصورات خود دستوپنجه نرم میکند و به دروغی که به مادر گفته و دلایل نبودن پدر فکر میکند. با رسیدن به خانه و دیدن درِ قرمز آن، امیدی در دل عماد زنده میشود. او با کوبیدن در، مشتاقانه منتظر دیدار پدر میماند؛ درحالیکه برف آرامآرام بند میآید و او برای اولینبار سایهٔ خود را بر دیوار خانه میبیند. این سرآغاز داستان حاضر است.
چرا باید کتاب شنا در رودخانه خشک را بخوانیم؟
مطالعهٔ این داستان بلند شما را با افکار یک کودک معاصر ایرانی آشنا و همراه میکند.
کتاب شنا در رودخانه خشک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند درمورد «عماد» بهعنوان یک کودک ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شنا در رودخانه خشک
«حین بازگشت به سمت خانه ننه که ناخودآگاه اتفاق افتاده بود، خط راستی پیموده نمیشد... بارها میانه راه، عماد نشسته بود و مرد هم مدام مسیر کوتاهِ رفته را بازگشته بود؛ هر چه بود حسابی به بیراهه زده بودند که بعد از این همه، هنوز تا درِ خانه مادربزرگ راه مانده بود.
در این بین مرد قدبلند هر دفعه، بوقِ تماس را تا انتهایش شنیده بود و با چهرهای کاملا خونسرد برخلاف قدمهای ملتهبش، بدون آن که تلفن را از گوشش پایین بیاورد دکمه تماس مجدد را سریعا فشرده بود طوری که پسرک متوجه نشود... و عماد که هر بار به امیدِ جواب تلفن گرفتن، سرش را بالا نگه داشته بود و به محض فشردن دکمه توسط مرد، با حالتی ناامید و گوشهایی که سعی میکرد تیزشان کند تا تلفن شروع به بوق خوردن مجدد میکرد، امیدش را باز متصل میکرد و با گردنی که ثابت گرفته بود، آن را نگه میداشت... مرد بدون اینکه عماد از او بخواهد مجددا زنگ میزد و این موضوع از نگرانی عماد کاسته بود، تا اینکه چهره مرد در هم رفته بود و سپس با کلافگیای که از حالتهای قبلی مرد پررنگتر بود موبایل را پایین آورده بود و نصفه آن را در حالی که دستش میلرزید روی گوش راست عماد که سمت خودش بود، گذاشته بود:
- دستگاه مشترک موردنظر... خاموش... میباشد...
قبل از آن که مرد گوشی را بالا بیاورد، عماد بدون توجه به همراهیِ او، شانهاش را طوری از لج بالا انداخته بود که ناخواسته زیر تلفن همراه مرد زده بود... آنگاه که پای چپش را به زمین میکوبید و از قدم برداشتن امتناع میکرد... و همزمان که خودش را سرزنش میکرد، از گوشه چشمش مرد را دلجویانه نگریسته بود و سپس غیرمستقیم برایش توضیح داده بود:
- واااای شارژ گوشیش تموم شد فکر کنم! اه... از بس زنگ زدیم...
و هنگامی که از خجالت نگاهش را از مرد میدزدید، با خودش این را زمزمه کرده بود:
- گوشی اون خرابه... تقصیر تو نیست.
و به آنی باز بالا گرفته بود:
- وای چرا یادم نبود؟ وای... وای!
و همانجا سر کوچهٔ خانهٔ مادربزرگ روی سکویی نشسته بود که هر بار با ننه به تجویز پزشک به پیادهروی میرفتند و ننه نفس نفس زنان، ناتوان از بازگشت، از عماد میپرسید:
- چقدر مونده؟
او عصایش را میگرفت و میگفت:
- اینجا یکم بشین، زیاد نمونده...»
حجم
۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه