
کتاب نشد بمانی
معرفی کتاب نشد بمانی
کتاب نشد بمانی نوشتهٔ مریم اکبری است. انتشارات روایت ۲۷ بعثت این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب نشد بمانی
کتاب نشد بمانی رمانی حماسی و احساسی است که با الهام از زندگی واقعی شهدای مدافع حرم نوشته شده است. این اثر که بر پایه مستندات و خاطرات واقعی شکل گرفته، روایتی داستانی اما مستند از ایثارگریهای جوانانی ارائه میدهد که جان خود را در راه دفاع از حرم اهل بیت(ع) و مبارزه با تروریستهای تکفیری فدا کردند. نویسنده با قلمی روان و تأثیرگذار، به تصویر کشیده است که چگونه این رزمندگان از عزیزترین افراد زندگی خود گذشتند تا از ارزشهای اسلامی و میهنی دفاع کنند. کتاب نه تنها به توصیف صحنههای نبرد میپردازد، بلکه با نگاهی عمیق به انگیزهها، آرمانها و دغدغههای درونی این شهیدان توجه دارد. "نشد بمانی" در عین حال که روایتی از شجاعت و فداکاری است، تلاشی ارزشمند برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای مدافع حرم و انتقال درسهای اخلاقی و انقلابی آنان به نسل جوان محسوب میشود.
خواندن کتاب نشد بمانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به تمام علاقهمندان ادبیات پایداری و دفاع مقدس، به ویژه جوانان جویای الگو پیشنهاد میکنیم. خانوادههای شهدای مدافع حرم با خواندن این اثر میتوانند با فضای معنوی و چالشهای این رزمندگان بیشتر آشنا شوند. معلمان و مربیان پرورشی میتوانند از داستانهای این کتاب برای انتقال غیرمستقیم ارزشهای ایثار و مقاومت استفاده کنند. به نویسندگان و هنرمندانی که در پی خلق آثار در حوزه مدافعان حرم هستند، مطالعه این اثر برای الهامگیری توصیه میشود. همچنین، این کتاب برای هر خوانندهای که میخواهد با نگاهی انسانی و عمیق به مبارزه با تروریسم تکفیری بنگرد، اثری خواندنی و تأملبرانگیز خواهد بود. "نشد بمانی" برای کسانی که به دنبال درک معنای واقعی فداکاری و عشق به اهل بیت(ع) هستند، کتابی الهامبخش است.
بخشی از کتاب نشد بمانی
«صدای منظم نفسهایش کنــار گوشم آرامش را به جانم ریخت. چرخیدم و نگاهم افتاد به او. غرق خواب بود. مهری روی چشمش زدم و توی دلم قربانصدقهاش رفتم.
مهر بعدیام را روی چشــم دیگرش نشــاندم که پلکش پرید. کمی عقب کشیدم. چشمانش را باز کرد و با دیدن لبخند پر از دردم، کشوقوسی به تنش داد و گفت: «ساعت چنده عزیز دلم؟»
نزدیکتر شدم و دستم را دور تنش حلقه کردم و گونهاش را نرم بوسیدم و گفتم: «هنوز وقت داری واسه رفتن…»
مهر بعدی را روی محاسنش زدم و ادامه دادم: «بذار بیشتر نگات کنم.»
لبخند زد و گفت: «بدعادتم میکنی دختر سوزنچی!»
نگاهم را که دید پرسید: «چرا اینطوری نگاه میکنی؟»
با درد خندیدم و گفتم: «خیلی وقت بود اینطوری صدام نکرده بودی!»
خندید،دستش گرد تنم پیچید و با احتیاط به خودش چسباند. برجستگی شکمم زیاد نبود. مهری روی گونه ام زد و آهسته گفت: «نور عینی.»
برای هزارمین بار عطر تنش را به مشام کشیدم؛ عمیق عمیق.
کاش زمان همینجا… توی همین ساعت میماند.
ایستادم مقابل در حیاط و نگاهم را دادم به ســینی توی دســتم و بعد به قرآن و کاسۀ آبی که داخلش گلبرگ و گلاب ریخته بودم.
باباایوب باصلابت و تسبیحبهدســت از پلهها پایین آمد و امیرعباس را در آغوش گرفت. دستی به پشتش کشید و گفت: «به امان خدا پسرم.»
مامانشهری هم گلویش آبستن بغض بود.
_زنگ بزن بهمون مادر.»
حجم
۷۸۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۷۸۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه