
کتاب از آن روز شروع شد
معرفی کتاب از آن روز شروع شد
کتاب الکترونیکی از آن روز شروع شد نوشتۀ هنگامه مظاهری با ویراستاری سیران عظیمی در انتشارات گیو چاپ شده است. این کتاب در ژانر داستان کوتاه قرار دارد و روایتگر تجربههای شخصی و احساسی شخصیت اصلی داستان است.
درباره کتاب از آن روز شروع شد
کتاب از آن روز شروع شد مجموعهای از روایتهای داستانی است که در آن نویسنده به مرور خاطرات و تأثیرات یک رویداد خاص در زندگی شخصیت اصلی میپردازد. داستان از زبان یک زن روایت میشود که با بازگشت ناگهانی یک چهره از گذشته، دچار تنشهای ذهنی و عاطفی میشود. او در میانه تغییرات زندگیاش، بین گذشته و حال درگیر است و احساسات متناقضی را تجربه میکند. روایت کتاب با فضایی روانشناسانه و توصیفاتی جزئینگر همراه است که به تدریج ابعاد مختلف داستان را آشکار میکند. شخصیتها در بستر روابط خانوادگی و اجتماعی معرفی میشوند و نویسنده با تمرکز بر واکنشهای احساسی، خواننده را با ذهنیات شخصیت اصلی همراه میکند. در بخشی از داستان، خاطرات دوران کودکی و مواجهه شخصیت اصلی با فردی از گذشتهاش، نقش مهمی در شکلگیری مسیر روایت دارد. نویسنده با پرداختن به جزئیات روانی و اجتماعی، تجربههای شخصی شخصیت را به تصویر میکشد. فضای داستان میان واقعیت و خاطره در نوسان است و مخاطب را به کشف لایههای مختلف روایت دعوت میکند.
کتاب از آن روز شروع شد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای کوتاه با مضامین احساسی و روانشناختی مناسب است.
بخشی از کتاب از آن روز شروع شد
«اهالی کوچه در کل از بودنشان در آنجا راضی نبودند. مخصوصاً از بودن او. برادرشوهر اوگلیخانم که هر روز آفتابنزده پیراهن آبی چرک گرفتهاش را با جلیقهٔ بافت آبی زنگار و پیژامه قهوهای میپوشید و با دمپاییهای دو سایز بزرگتر از پایش، شلپ شلپ میآمد سر کوچه. سرپا میایستاد تا خود شب که برمیگشت خانه، حتی لحظهای نمینشست. و من هر روز از صدای شلپ شلپ دمپاییهایش، منزجرانه از خواب بیدار میشدم. خانهٔ ما یک خانه با آنها فاصله داشت. خانههای ویلایی که به راحتی میشد از بالای دیوارهای به هم چسبیدهٔ حیاطها، از سر کوچه تا ته کوچه بروی و برگردی. آن وقتها همسایه حرمت داشت. از تن نزدیکتر بود. کسی به خودش اجازه نمیداد که به حریم همسایه تجاوز کند. همسایه پدر بود، مادر بود، خواهر بود، دوست بود. همسایه همه کس بود. ولی گاهی با خود فکر میکردم نکند شبی نصفه شبی به سرش بزند و از دیوار راه بیفتد سمت خانهٔ ما. با آن نگاههای عاشقانه و خندههای کریه. جوری شده بود که شده بودم انگشتنمای پسرهای محل. از آنجایی که خاطرخواه کم نداشتم ولی به خاطر کممحلیهایم، آنها هم فرصتی پیدا کرده بودند برای دست انداختنم. او را ترغیب میکردند، در گوشش میخواندند «چون تو را دوست دارد، محلّ کسی نمیگذارد.»
برایم شده بود آینهٔ دق. ته دلم به شدت از او میترسیدم. چون عقل درست و حسابی نداشت فکر میکردم هر کاری از دستش برمیآید. جوری شده بود که از تمام دیوانهها میترسیدم. صبحها با پدرم میرفتم مدرسه. زودتر از همه در مدرسه بودم. از پشت پنچرهٔ کلاس تمام مدت حواسم به درب بزرگ باز مدرسه بود تا او که تمام راه را به دنبال ماشین دویده بود، یکدفعه نیاید داخل مدرسه.»
حجم
۶۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
حجم
۶۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه