کتاب همسان
معرفی کتاب همسان
کتاب همسان نوشتهٔ آیسان محمودی است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب همسان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب همسان
«آدم هایی هستند که بعد از یک شکست، یک خیانت، یک از دستدادن دیگر هرگز به مکانهایی که روزی با او در آن خیابانها خاطرهای ساختهاند، باز نمیگردند. در رستورانها و کافههایی که روزی با او در آنجا به لبخند و شادی نشسته و سیگاری دود کرده اند، پا نمیگذارند. آنها میروند و سعی میکنند دیگر هرگز به آن خیابانها ، کافهها و سینماها باز نگردند. اما چرا؟
نمیخواهند به یاد بیاورند روزی روزگاری کسی بوده که حالا دیگر نیست؟ کسی را دوست داشتهاند که حالا دیگر با او در یک قاب نیستند؟ کسی بوده که اکنون جهانش عوض شده و اگر حقیقت داشته باشد، به جهان بعد راه یافته است؟ به آن خاطرهها سر نمیزنند؛ چون نمیخواهند به یاد بیاورند؟
من اما برگشتم. به همه آن خیابانها و خاطرههایی که با تو ساختم، برگشتم. هرگز سعی نکردم از آن مکانها یا هر چیزی که مرا یاد تو میانداخت، فاصله بگیرم. نخواستم و نمیخواهم در مقابل هر چیزی که مرا یاد تو میاندازند، احساس ضعف کنم.
پس برگشتم. اینجا همان جایی است که برای آخرین بار تو را دیدم و برای آخرین بار به تو امید بستم. راستی، آن روز را به خاطر داری؟ گفتی دستانم کوچک است، اما این کوچکبودنشان را خیلی دوست داری؛ چون باعث میشود در دستان بزرگ تو پنهان شوند. قرار بر این بود مدتی به یکدیگر وقت بدهیم، میخواستی همه چیز را درست کنی؛ این طور گفتی. هرچند همان لحظه که در کنار تو نشسته بودم و به تو گوش میدادم، احساسم به من میگفت که این آخرین بار ماست. احساسم هرگز به من دروغ نگفت. همان شد که در آخرین کتابی که برایت هدیه گرفته بودم، نوشتم: " خداحافظ ". و این حقیقیترین کلمه آن روز بود که به ثبت رسید.
حالا برگشتهام. روی همان نیمکتی که روزی با تو نشسته بودم، نشستهام. درست مثل همان روز منتظرم. از قضا کسی که منتظرش هستم مثل تو بدقول است و همیشه دیر میرسد. سیگاری آتش میزنم تا زمان برایم تندتر بگذرد. بعد فکر میکنم چند سال از نبود تو در زندگیام گذشته است؟ یک سال؟ دو سال؟ نه، سه سال است که ما تمام شدهایم. سه سال پیش روی همین نیمکت برایت نوشتم، خداحافظ. زمان چقدر عجیب است. عجیب و بیرحم. میگذرد و میگذرد.
آینه کوچک درون کیف دستیام را بیرون میآورم و باز میکنم. به چهره خودم در آینه نگاهی میاندازم. در این سه سال چقدر دستخوش تغییر شده ام؟ صورتم هنوز جوان است. نمی دانم شاید هم من دوست دارم خودم را هنوز جوان بدانم. کمی خطوط اشک و خندهام بیشتر از سه سال پیش خودنمایی میکنند. پیشانیام هم خطوط افقی زمان را لرزان لرزان به دوش میکشند. اما در میان گیسوانم چیزی است که واضح نشان میدهد روزهای عمرم چقدر سریع در حال گذر است. حالا دیگر در میان سیاهیها، روشنی نیز هست. چند تار موی سفید سندی است بر سنگینی تجربههای زیستهام. من خیلی وقت است که بزرگ شدهام.
آینه را به کیفم بر میگردانم. آخرین پوک را که به سیگار می زنم، از دور میبینمش که به سمتم میآید. خاطرات، من را به عقب میکشند و آمدن تو را تداعی میکنند. اما امرزو سه سال پیش نیست.»
حجم
۵۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۵۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه