کتاب پری هفت سر
معرفی کتاب پری هفت سر
کتاب پری هفت سر نوشتهٔ اروین لازار و ترجمهٔ کمال ظاهری است. نشر کتاب چ این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب پری هفت سر
کتاب پری هفت سر اثر معروفی از نویسندهٔ مجارستانی است که به داستانها و قصههای خلاقانه و جذاب برای کودکان و نوجوانان میپردازد. اروین لازار با سبک منحصربهفرد خود در داستاننویسی، توانسته است مخاطبان خود را در دنیایی از تخیل و ماجرا همراه کند. پری هفت سر داستانی فانتزی است که کودکان را وارد دنیایی پر از جادو و شگفتی میکند. روایتهای لازار اغلب شامل شخصیتهای عجیب و خیالی و داستانهای غیرمنتظره است. همانند بسیاری از آثار کودکانه، این کتاب نیز به ارزشهای اخلاقی و آموزشی میپردازد و تلاش میکند تا از طریق داستانهای تخیلی، پیامهای مهمی را به خوانندگان جوان خود منتقل کند. لازار به خاطر سادگی و لطافت زبانش شناخته میشود که باعث میشود داستانهای او به راحتی برای کودکان قابل فهم و لذتبخش باشد.
خواندن کتاب پری هفت سر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کودکان و نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پری هفت سر
«مارسی خیلی از دست ککمکهایش شکار بود. خودمانیم، کم هم نبودند. هفتاد و ششتا ککمک ریزودرشت صورتش را چراغانی میکرد؛ یعنی هفتاد و پنجتا، چون یکیشان ــــ هفتاد و ششمی ــــ درست روی لالهٔ گوشش درآمده بود. اما اگر از من بپرسید زیاد هم حقبهجانب مارسی نبود؛ ککمکهایش خیلی هم قشنگ بودند، خوشنقش و شاد و بانمک. درشتتر از همه قد یک نخود شکمگنده بود، از همه ریزتر قد یک دانه خشخاش ریزهمیزه. این آخری اسم هم داشت: فینگیلی. جای فینگیلی یک جا بیخ دماغ مارسی بود. مارسی هم که نگو، هی غُر میزد و نقونوق میکرد. یک روز آنقدر گفت و نق زد که ککمکها حسابی بهشان برخورد.
فریاد زدند: «یعنی میگی ما بیریختیم، زشتیم، بدترکیبیم؟»
و شب که مارسی خوابید همگی بلند شدند و پاورچین از پنجره بیرون رفتند. آن که روی لالهٔ گوشش مینشست هم همراه بقیه رفت، اصلاً هم نگاه نکرد که برای یک ککمک جایی گرمونرمتر و اعیانیتر از لالهٔ گوش پیدا نمیشود. مارسی ماند و حوضش! حتی یک ککمک ناقابل ریزهمیزه هم برایش نماند، چون ــــ لازم نیست بگوییم ــــ فینگیلی هم همراه بقیه رفته بود.
کجا رفتند؟ هفتاد و ششتا ککمک دلآزرده و دمغ کجا میتوانند بروند؟ زدند به راه و رفتند دیار غربت.
مارسی صبح از خواب بیدار شد و مثل همیشه رفت طرف آشپزخانه. حالش زیاد سرجا نبود. مادرش تا چشمش بهش افتاد گفت: «صبح بهخیر آقاکوچولو، تو دیگه کی هستی؟»
مارسی ماتش برد. «آقاکوچولو؟ من مارسیام مادر!»
مادرش از تعجب فریاد زد: «اِ… تویی؟» و صورت مارسی را به طرف پنجره چرخاند تا بهتر ببیند. «نه، راستراستی تویی! پس ککمکهات کو؟»
«چهطور؟ مگه نیستن؟» چشمهای مارسی برق زد و دوید طرف آینه.
حتماً از یک چیزی خوشش نیامد، چون وقتی برگشت با صدای گرفته گفت: «مادر این آینه یه چیزیش شده، یه بچهٔ رنگپریده توشه.»
مادر سرش را تکان داد: «آینه چیزیش نشده پسرم، میدونی، ککمکها…»
مارسی دیگر آنقدرها خوشحال نبود که ککمکهایش بیهوا ولش کردهاند و رفتهاند. با خودش میگفت: «اقلاً یه دونهشون میموند، فینگیلی، یا اونی که رو لالهٔ گوشم بود.» و با خلق در هم راه افتاد برود خرید کند، چون اولاً دوست داشت توی کارها به مادرش کمک کند، بعد هم از خرید کردن و پلکیدن توی مغازهها خوشش میآمد. مغازهدارها هم او را دوست داشتند، چون هرچند حاضرجواب بود، خوشبرخورد و مهربان هم بود.
اما امروز هم قصاب، هم نانوا، هم روزنامهفروش، هم گلفروش، هم میوهفروش صاف توی صورتش زل زدند و پرسیدند: «پس مارسی کو؟»
مارسی، که یواشیواش داشت بد به دلش میافتاد، گفت: «من مارسیام دیگه!»
هیچکدام باور نکردند. همه گفتند: «آخه مارسی یه پسر بانمک ککمکیه، تو خیلی سفید و رنگپریدهای. البته نمیگیم بدگلی، اما خُب، تو کجا، مارسی کجا!»
و از شما چه پنهان، آن روز مارسی گوشتِ کمی دیرپزتر، نانِ کمی بیاتتر، روزنامهٔ کمی دیروزیتر، گلِ کمی پژمردهتر و میوهٔ کمی لهیدهتر گیرش آمد. وقتی به خانه رسید حسابی غصهاش شده بود. از پلهها بالا رفت، چیزی نمانده بود بغضش بترکد.
مادرش پرسید: «چی شده، مارسی؟»
مارسی آه بلندی کشید: «ککمکهام، ککمکهامو میخوام.»
هر دو افتادند به جان خانه، حالا نگرد کی بگرد. حتی زیر فرشها را هم گشتند، اما دریغ از یک ککمک ناقابل.
چارهای نبود، مارسی پاشنههایش را ورکشید و راه افتاد توی شهر. اول از همه رفت سراغ ادارهٔ اشیای گمشده.»
حجم
۲۷۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۲۷۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه