کتاب کیاشا
معرفی کتاب کیاشا
کتاب الکترونیکی کیاشا نوشتۀ شهرزاد دارسرایی است و انتشارات دلکام آن را منتشر کرده است. کتاب کیاشا، این کتاب در مورد پسری به نام محمد است که در زندگی با چالشهایی مواجه است.
درباره کتاب کیاشا
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در کتاب کیاشا با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب کیاشا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای فارسی معاصر مناسب است.
بخشی از کتاب کیاشا
«صدای خش خش برگها در زیر پا به راحتی احساس می شد. باد سردی شروع به وزیدن کرده بود و برگهای رنگین درختان را به حرکت در می آورد. کنار خیابان آن سوتر از درختان سرو، یک نیمکت سنگی قرار داشت. مردی با قدی نسبتا بلند، باپیراهنی آبی و با کفش هایی واکس زده روی آن نشسته بود. لحظه ای عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد بعد به ساعتش نگاهی انداخت و سپس عرض خیابان را با چشمانش گذراند. عینکش را برداشت و به صندلی سنگی تکیه داد. بوی پاییز همه جا پیچیده بود و قطرات باران نم نم روی صورتش می ریخت.
مردی با موهای مجعد قهوه ای و قدی کوتاه با چشمان روشن در حالیکه لباس سیاه اسپرتی به تن داشت آرام کنار او نشست و با صدای بلند گفت:
"تبریک میگم" بعد خندید و گفت:"احوال محمد آقای گل ما چطوره؟"
محمد بار دیگر عینکش را به چشم زد و گفت :
"حالا خوبه دروغ هم بلد نیستی بگی !"
علی لبخندی زد و گفت: باورکن، خودش گفت، ولی یه شرط داشت!
محمد در حالیکه کمی به هیجان آمده بود پرسید خوب شرطش!
علی خندید و گفت: قرار شد به خودت بگه!
محمد: چرا آدرس و محل خونشون را نداد!
علی:خیلی اصرار کردم ولی گفت، اول باید با تو صحبت کنه!
محمد به فکر فرو رفت. بعد رو به علی کرد و گفت: دستت درد نکنه برادری کردی.
علی که چهره ی خنده رویی داشت و شوخی و جدی اش مشخص نبود رو به محمد کرد و گفت: حالا بلند شو تا خونه برسیم حسابی خیس می شیم.
محمد: مگه ماشین نیاوردی؟
علی با همان حالت مابین شوخی و جدی گفت: نه بابا مریض بود، بعد شروع به خندیدن کرد و ادامه داد مکانیک سر چهار راه گفته تا یک هفته باید بستری شود.
بعد یک لحظه حالت جدی به خودش گرفت و محکم به پشت محمد زد و گفت:پسر تا کی می خواهی از زیر بار ناهار دادن شانه خالی کنی؟
همین امروز بریم حشمت آباد، باید تمام حقوقت را خرج کنی!
محمد در حالیکه عینکش را در جیبش قرار می داد گفت:
حالا چرا تمام حقوقم را ! مگه چی می خواهی سفارش بدی؟
علی از خنده ریسه رفت و گفت: وقتی رفتیم می بینی!
بعد با تعجب نگاهی به محمد انداخت و ادامه داد: وای عینکت کو؟
محمد لبخندی زد و گفت: از بس در فکر شکمت بودی ندیدی!
علی در حالیکه می خندید گفت: برف پاکن بدم خدمتتون؟....»
حجم
۹۷۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه
حجم
۹۷۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه