دانلود رایگان کتاب پینوکیو (خلاصه داستان) کارلو ک‍ول‍ودی‌ ترجمه ریحانه ظهیری

معرفی کتاب پینوکیو (خلاصه داستان)

خلاصه داستان معروف «پینوکیو»‌ی کارلو کلودی را در مجموعه مطالعه در وقت اضافه طاقچه بخوانید. مجموعه «مطالعه در وقت اضافه» با این هدف فراهم شده است تا کاربران طاقچه بتوانند در عرض چند دقیقه یک داستان کوتاه از نویسندگان ایران و جهان را بخوانند. امیدواریم این داستان‌های کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارترکردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگی‌ها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.»
Anita Moghaddam💙💙
۱۳۹۹/۰۲/۱۱

خیلی خیلی عالی بود حتما بخونین 🔷نکته: ظاهر این کتاب ممکنه بچه گونه باشه ولی اصلا بچه گونه نیست.چون بعضی مواقع آدم بزرگ ها هم مثه پینوکیو رفتار میکنن.در واقع ما همه تو خودمون ی پینوکیو وجود داریم و بعضی اوقات به

- بیشتر
HASTI
۱۳۹۹/۰۸/۲۱

این کتاب عالیه😘

☆rose☆
۱۳۹۸/۱۰/۱۸

خوبه

💗E.M💗
۱۳۹۹/۰۷/۲۴

عالی بود من قبلا فیلمشو دیده بودم

کاربر ۲۳۴۴۲۰۹
۱۳۹۹/۰۷/۱۸

عالی

حسنی
۱۳۹۹/۰۱/۰۲

عالی

MOHAMAD MAHDI TAHERKHANI
۱۳۹۹/۰۷/۲۱

عالی

کاربر ۲۳۳۱۵۰۷
۱۳۹۹/۰۷/۲۰

عالی

Arman
۱۳۹۹/۰۸/۱۷

کتابی بسیار عالی و آموزنده

🐆🇮🇷تُندَر🇮🇷🐆
۱۳۹۹/۰۸/۱۶

خوب بود

شروع کرد به قلقلک‌دادن نهنگ؛ نهنگ عطسه کرد. عطسه‌ای که پینوکیو، پدرش و جیرجیرک را مستقیم به ساحل پرت کرد. وقتی آن‌ها صحیح و سالم به خانه بازگشتند. ژِپِتو از پینوکیو پرسید: «چه اتفاقی برای بینی‌ات افتاد؟» پینوکیو تمام حقیقت را به پدرش گفت. اینکه او چه پسر بدی بوده است. به محض اینکه او همه چیز را برای ژِپِتو تعریف کرد دماغش دوباره مثل قبل کوچک شد. پری آبی ظاهر شد. ـ تو بالاخره درست رو یادت گرفتی! به همین خاطر من تو رو به یک پسربچه‌ی واقعی تبدیل می‌‌کنم و از آن زمان تا حالا ژِپِتو و پینوکیو با خوشحالی در کنار یکدیگر زندگی می‌‌کنند.
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
امیدواریم این داستان‌های کوتاه بتواند کمکی کوچک به پربارترکردن دقایق زندگی داشته باشد. دقایقی کوتاه که در میان روزمرگی‌ها، دقایقی زیباتر و ارزشمندتر باشد و در میان لحظات خوبمان جای بگیرد.
آسـا
«تو داری دروغ می‌‌‌گی. هر دفعه که دروغ بگی دماغت دراز می‌‌شود!»
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
نهنگ آرواره‌های بزرگش را باز کرد و عروسک خیمه‌شب‌بازی کوچولو را بلعید. اما وقتی پینوکیو به داخل شکم نهنگ غول‌آسا سقوط کرد کسی را ندید جز پدر خودش، ژِپِتو! او گریه‌کنان گفت: «پدر بالاخره پیدات کردم». ژِپِتوگفت: «من هم پیدات کردم پسرم. خیلی وقت است که دارم دنبالت می‌‌گردم».
Anita Moghaddam💙💙
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد
من یونایتد و ابی اناری ها و قرمز اسیا
ـ تو بالاخره درست رو یادت گرفتی! به همین خاطر من تو رو به یک پسربچه‌ی واقعی تبدیل می‌‌کنم و از آن زمان تا حالا ژِپِتو و پینوکیو با خوشحالی در کنار یکدیگر زندگی می‌‌کنند.
Anita Moghaddam💙💙
ـ من تو رو پینوکیو صدا می‌‌زنم. تو شبیه یه پسر کوچولوی واقعی هستی. کاش می‌‌شد آرزو کنم تو پسر من باشی!
Hana
پینوکیو در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد.
سائوری هایامی
اسباب‌‌بازی جای بزرگی پر از وسایل بازی و خوراکی‌های خوشمزه بود. پینوکیو خیلی خوش می‌‌گذراند، او می‌‌خورد و بازی می‌‌کرد.
☆rose☆
پینوکیو در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد. یک روز بارانی ژِپِتو گفت: «من خیلی تنهام!... من به کسی احتیاج دارم که باهاش حرف بزنم». پس از آن بود که ژِپِتو فکری به ذهنش رسید.
💜
«تو زنده‌ای تا پسرِ ژِپِتو باشی.
کاربر ۴۰۵۸۲۲۳
برمی‌گردد تا دنبال پدر بگردند. پینوکیو داخل گاری پرید و رفت. سرزمین اسباب‌‌بازی جای بزرگی پر از وسایل بازی و خوراکی‌های خوشمزه بود. پینوکیو خیلی خوش می‌‌گذراند، او می‌‌خورد و بازی می‌‌کرد. اما ناگهان احساس عجیبی کرد. او زمانی ‌که نگاهی به خودش در آینه انداخت، دید که گوش‌هایش به بلندی گوش‌های الاغ شده‌اند! او گریه‌کنان می‌‌خواست بداند چه اتفاقی دارد می‌‌‌افتد؟ پینوکیو خیلی ترسیده بود. ـ ها، ها! دست‌فروش خندید و گفت: «من به تو غذای جادویی دادم تا تو به الاغ تبدیل شوی. حالا تو باید تا آخر عمرت گاری من را بکشی».
Adrina93
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد. یک روز بارانی ژِپِتو گفت: «من خیلی تنهام!... من به کسی احتیاج دارم که باهاش حرف بزنم».
Hana
پینوکیو فکر کرد: «خیمه‌شب‌بازی! من نمی‌تونم این رو از دست بدم!» پس همه چیز را درباره‌ی مدرسه فراموش کرد و کتاب‌هایش را برای خرید بلیت نمایش خیمه‌شب‌بازی فروخت.
Hana
روباه گفت: «ما این پسر بچه‌ی چوبی نادون رو گول می‌‌زنیم». گربه گفت: «اون سکه‌های طلا به‌زودی مال ما می‌‌شود». سپس، از پشت نرده‌ها بیرون پریدند. روباه صحبت کرد: «پسر عزیز، ما می‌‌‌دونیم تو چطور می‌‌توانی پنج سکه‌ی طلا را به پنجاه سکه تبدیل کنی. فقط آن‌ها را زیر این برف‌های جادویی مخفی کن. و وقتی که برگردی یه درخت پر از سکه‌های طلا پیدا می‌‌کنی». گربه حرف روباه را تأیید کرد و گفت: «بله، سکه‌های طلا!» پینوکیو همان کاری را کرد که روباه به او گفته بود. می‌توانید تصور کنید چه اتفاقی افتاد! وقتی پینوکیو برگشت تمام پول‌هایش رفته بود! پینوکیوی بیچاره هم عصبانی بود و هم سردش شده بود.
Anita Moghaddam💙💙
تو داری دروغ می‌‌‌گی. هر دفعه که دروغ بگی دماغت دراز می‌‌شود!
Star
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت.
🍷bad girl
در زمان‌های قدیم، در دهکده‌ای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتو زندگی می‌‌کرد که عروسک‌های چوبی قشنگی می‌‌ساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه‌ی خپلش زندگی می‌‌کرد. یک روز بارانی ژِپِتو گفت: «من خیلی تنهام!... من به کسی احتیاج دارم که باهاش حرف بزنم».
Hana
از پشت نرده‌ها، یک روباه آب‌زیرکاه و یک گربه‌ی بدجنس داشتند پینوکیو را تماشا می‌‌کردند. آن‌ها با چشمان حریص به سکه‌های طلا نگاه می‌‌کردند. روباه گفت: «ما این پسر بچه‌ی چوبی نادون رو گول می‌‌زنیم». گربه گفت: «اون سکه‌های طلا به‌زودی مال ما می‌‌شود».
♥💗🐞لیدی باگ🐞💗♥
جیرجیرک گفت: «تو باید مواظب باشی به کی اعتماد می‌‌کنی».
ر.سین

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

حجم

۷٫۶ کیلوبایت

قیمت:
رایگان