کتاب قفس های موازی
معرفی کتاب قفس های موازی
کتاب قفس های موازی نوشتهٔ مجید بادپیما است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب قفس های موازی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قفس های موازی
«سالوادور، مشغول خوردن آخرین جرعه از قهوهاش بود. النا از توی اتاق نشیمن بلند گفت: «من دارم میرم سر کار. یادت باشه اجاق رو خاموش کنی.»
سالوادور: «همون موقع که داشتم قهوه میریختم، خاموشش کردم. ساعت چند برمیگردی؟»
النا: «یعنی تو نمیدونی؟»
سالوادور: «آخه گفتی میخوان یه نیروی جدید استخدام کنن.»
النا: «فعلاً که فرد مناسبی رو پیدا نکردن و مثل همیشه کارم طول میکشه. تو چه کار میکنی؟»
سالوادور: «یه سر میرم باغوحش پیش خوزه.»
النا دیگر چیزی نگفت و از خانه خارج شد.
کمی بعد سالوادور بلند شد، فنجانش را شست و یک بار دیگر اجاق را چک کرد؛ سپس لباسهایش را پوشید و بهسـراغ دوچرخهاش رفت و از منزل خارج شد.
به باغوحش که رسید، مثل همیشه بیآنکه بخواهد بلیتی بگیرد از در پشت وارد شد و بهسمت محل کار خوزه رفت، اما خوزه آنجا نبود؛ پس منتظر شد، میدانست جایی همان دوروبرهاست.
او و خوزه از بچگی با هم دوست بودند و تا قبل از ازدواجش در یک محله زندگی میکردند؛ ازاینرو بعد از بازنشستگی در راهآهن زمان کافی پیدا کرد تا بیشتر خوزه را ملاقات کند. همین سرزدنها باعث شد کمکم به حیوانات علاقهمند شود و بیشتر وقتش را با آنها سپری کند. چیزی که تا قبل از بازنشستگی خیلی به آن نمیپرداخت.
خوزه مسئول قسمت حیوانات وحشی بود و کار سختی داشت؛ همیشه باید موارد ایمنی را رعایت میکرد و تا محوطهی حصار را نظافت نمیکرد، حیوانات را در اتاقکهایشان نگه میداشت. حتی یک بار درِ یکی از اتاقکها کامل بسته نشده بود و اگر دادوفریادهای سالوادور نبود، یکی از ببرها خوزه را از پشت میگرفت و تکهپاره میکرد، اما او توانست از مهلکه جان سالم به در ببرد.
از آن روز به بعد، ببر نر و بزرگ هروقت سالوادور را میدید، به پشت نردهها میآمد و با نگاهی خشمآلود به او مینگریست و شروع به غریدن میکرد؛ بهخاطر همین سالوادور همیشه به خوزه میگفت: «بالأخره یه روز این ببر بابت اینکه جونت رو نجات دادم دمار از روزگار من درمیاره.» خوزه هم بلندبلند میخندید.
مدتی گذشت. خبری از خوزه نبود. سالوادور بلند شد و شروع به قدمزدن کرد؛ از کنار حصار شیرها گذشت و به حصار ببرها رسید، تا امتدادش رفت و دوباره برگشت. چشمش به آن ببر افتاد که مثل همیشه در سایهی حصار دراز کشیده بود.
چون کسی را آن دوروبر ندید، از حرکت ایستاد و روی نیمکت چوبی پشت حصار نشست و شروع به احوالپرسیهایی کرد که عادت داشت با حیوانات بکند.
سالوادور: «آقا ببره، چطوری؟ هنوز سر اون قضیه از من دلخوری؟ بیخیال بابا! توقع نداشتی که بذارم رفیقم رو یه لقمهی چپش کنی؟»
اما ببر برخلاف همیشه، آرام بود و عکسالعملی نشان نمیداد؛ حالت عجیبی در چشمانش بود که باعث تعجب و سکوت سالوادور شد؛ مانند سگی دستآموز شده بود و نمیغرید.
همان موقع سر و کلهی خوزه پیدا شد. سالوادور از جایش بلند شد و برگشت.
خوزه: «باز داری با حیوونا حرف میزنی؟»
سالوادور: «فکر کنم این حیوون مریض شده.»
خوزه: «کی؟ این؟ فکر نکنم. تازه دیروز دامپزشک اینجا بود و سلامتش رو تأیید کرد.»
سالوادور: «آخه خیلی آروم شده! چشماش رو ببین؛ مثل همیشه برق نمیزنه!»
خوزه: «بیا بریم، اگر هم چیزیش شده باشه خوب میشه. ناسلامتی اون یه ببره.»
بعد دست سالوادور را کشید و به اتاقکی که برای استراحتش بود برد»
حجم
۳۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۲ صفحه
حجم
۳۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۲ صفحه