کتاب رسم تقدیر
معرفی کتاب رسم تقدیر
کتاب رسم تقدیر نوشتهٔ فاطمه آژ است. انتشارات مضمون این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب رسم تقدیر
کتاب رسم تقدیر حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۲۷ فصل نوشته شده است. نویسنده، این رمان را نه داستان دانسته و نه افسانه و نه پرداختهٔ ذهن خودش؛ بلکه این اثر را شرنگ تلخ یک زندگی واقعی دانسته که در کام زنی کوهمنش فرو ریخته است. فاطمه آژ این کتاب را از روزهای گرم و آتشین مرداد آغاز کرده است. راوی میگوید عقربهها ساعت ۱۴:۴۰ دقیقه را نشان میداد و جز تیکتیک ساعت هیچچیز سکوت فضای خانه را نمیشکست. با او همراه شوید.
خواندن کتاب رسم تقدیر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب رسم تقدیر
«جعفر تصمیم گرفت رستوران بزند و از یکی از ما خواست همراهش برویم علیآباد. علیآباد خیلی پرجمعیت بود. راه اصلی بین دو شهر از وسط آن عبور میکرد و محل تردد و عبور و مرور خیلی از مینیبوسها و مسافرها بود. وجود یک رستوران در مسیر برای مسافرها بهعنوان استراحتگاه نعمتی محسوب میشد. گلبس که میدانست کار خیلی سختی در پیش است ترجیح داد توی دهکده بماند و قید کنار جعفر بودن را بزند و ما راهی شدیم. جعفر در منزل یکی از آشناها موقتاً دو تا اتاق برای زندگی اجاره کرد و دو دهانه مغازهٔ بزرگ هم کنار خیابان برای کافهاش اجاره کرد. با سرمایهٔ اندکی که داشتیم میز و صندلی و ظروفی را که نیاز بود خریداری کردیم و قرار شد فعلاً چند نمونه غذای ساده مثل آبگوشت و املت بدهیم. فقط مشکل اساسی نان بود که قرار شد من تهیه کنم.
جعفر با صاحبخانه صحبت کرد و با هزینهٔ خودش تنوری گوشهٔ خانهٔ آنها بنا کرد و چوب و هیزم کافی کنار آن قرار داد و قرار شد هر روز تمام نان مایحتاج کافه را من بپزم. گاهی از صبح تا شب مشغول پخت بودم و به خاطر اینکه صاحبخانه از این بساط ناراضی نشود هر روز یک تنور هم برای آنها نان میپختم. کاروبار کافه حسابی گرفته بود و سفارش غذای زیادی داشتیم. جعفر و امید تمام وقت مشغول کار بودند و من هم هر روز میبایست خمیر درست میکردم و نان میپختم. علاوه بر آن کار خانهداری و مسئولیت بچههایم هم بر عهدهام بود. دو اتاقمان خیلی کوچک بود اما با این حال گوشهٔ یکی از آنها دار قالیام که دیگر عضوی از خانواده بود قرار داشت. در وقتهای بیکاری یا شبها میبافتم.
در گوشهٔ دیگر وسایلمان بود و جای زندگیمان. صاحبخانه هم با اینکه قوموخویش بود گاهی غرولند میکرد و از بعضی چیزها مثل مزاحمبودن هیزمهای گوشهٔ حیاط یا خیلی چیزهای دیگر ایراد میگرفت و ناسازگاری میکرد. با وجود ماه آخر بارداریام انجام بهموقع تمام کارها برایم خیلی سخت بود. جعفر که اوضاع بههمریختهام را دید اینبار که به دهکده رفت سیما را با خودش آورد. سیما حالا حدوداً نُه سالش بود و بودنش خیلی برایم خوب بود. دیگر سنگین بودم و قالیبافتن برایم سخت شده بود. وقتی داشتم تارهای انتهایی قالی را گره میزدم سیما ازم خواست قالیبافی یادش بدهم. راجع به حرفش فکر کردم. بیراهه هم نمیگفت. سیما دختر زرنگی بود و خیلی حیف میشد که مثل مادرش هیچی یاد نگیرد. از آن روز تصمیم گرفتم همهچیز را موبهمو به او یاد بدهم تا فردا پسفردا در زندگیاش دچار مشکل نشود. چون او را خیلی دوست داشتم و برای آیندهاش نگران بودم. کمکم سعی کردم آشپزی، خیاطی، قالیبافی، نان پختن و خیلی چیزهای دیگر را که بلد بودم کمکم به او آموزش بدهم تا از او کدبانویی بسازم که به سرنوشت مادرش دچار نشود. سیما هم علاقه نشان میداد و خیلی خوب یاد میگرفت. او مرا مادر صدا میکرد و دیگر خیلی راغب نبود به دهکده برگردد.»
حجم
۲۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۲۴۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه