کتاب از خداحافظی
معرفی کتاب از خداحافظی
کتاب از خداحافظی نوشتهٔ نسرین مولا است. نشر چهره مهر این داستان بلند و معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب از خداحافظی
کتاب از خداحافظی (داستان زندگی) حاوی یک داستان بلند و معاصر و ایرانی است که داستان آتشگرفتن و از خاکستربرخاستن نسرین مولا است؛ همچون ققنوسی که زیباترین آوازش را در زمان آغازی نو سر میدهد و در پروبالگرفتنی دوباره، خاکستر از تن زدوده و رنگینکمانی از زیباترین رنگهای هستی را به حیاتش میبخشد. این داستان بلند از خداحافظی شروع شده و در خداحافظیها ادامه یافته است.
خواندن کتاب از خداحافظی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از خداحافظی
«خانم احمدی زنی بود با قدی حدود صدوسی سانتیمتر. حرفم را باور کنید، شغل من خیاطی است و اندازهها را خیلی نزدیک حدس میزنم، نصف صورتش از زیر چشم به بالا معمولی و زیبا و از زیر چشم به پایین، به طور غیرطبیعی چاق بود. بالاتنهاش لاغر و از کمر به پایین یکباره چاق و همیشهٔ خدا لبهایش خیس بود و نمیدانم چرا؟ اما هروقت با من حرف میزد، من پشت دستم را مرتب روی لبهایم میکشیدم. انگار با پاک کردن لبهایم میخواستم او از این کار جلوگیری کند که البته هیچوقت موفق به انجام این کار نشدم. طرز حرف زدنش هم که دیگر معرف حضورتان هست. (مثل آقای احمدی حرف زدم.) همیشه طلبکارانه و با حالتی تند و متوقع که با تکان دادن سر همراه بود صحبت میکرد. همیشه بوی عرق میداد؛ چون نه حوصله داشت لباس بشوید و نه آن را ضروری میدانست.
شب دوم ماندنشان از انبار خانهٔ همسایه، مقداری زغالسنگ به خانهٔ ما سرقت شد و دلیل آنهم این بود که خانم احمدی پا درد خیلی بدی داشت که سرما بدترش میکرد و آن شب یکی از سردترین شبها بود. احساس خیلی بدی داشتیم؛ اما شب قبل نالههایش دمار از روزگارمان درآورده بود؛ هیچ کاری از دستمان برایش برنمیآمد و او هم کسی نبود که مراعات دیگران را بکند. حالا خانهمان گرم شده بود؛ ولی ترس از اینکه همسایهمان فردا با پلیس به در خانه بیاید و ما لو برویم لذت گرما را از بین میبرد. از طرفی چون هیچکداممان اجازه ماندن نداشتیم، به مرز عودت داده میشدیم و این مسئله نگران کننده بود.
فردا خبری از پلیس و همسایه نشد، پس هر شب کیسهای کوچک زغالسنگ به خانه آورده میشد. اما با وجدان ناراحت و حس بد از کار نادرستی که میکنیم. مقداری که برمیداشتیم حتی بهاندازهای نبود که برای مدتی بیش از دوساعت بسوزد. سرما بیداد میکرد، طوری که من و خانم احمدی دیگر نتوانستیم آن اتاق سرد پذیرایی را تحمل کنیم و برای خواب، به اتاق نشیمن روی آوردیم. سرفههایم خوب نمیشد و تنها زمان خاموشی بخاری آرام بودم. زمانی که وجدانم هم آرام بود.
قبلا گفتم که سعید رابط شخصی بنام مهرزاد بود و همه میگفتند که وقتی او خودش در استانبول بوده، محال بوده که مسافرش از فرودگاه برگردد. اما مقارن رسیدن ما، لو میرود، به یوگسلاوی فرار میکند و همانجا ماندگار میشود. او قبل از رفتن کمی راه و چاه را به سعید یاد داده و او را رابط خودش کرده بود. ما با سعید صحبت رفتن را کرده بودیم؛ اما خانم و آقای احمدی مستقیما با مهرزاد حرف زده بودند و بعد برای واگذاری فرزندشان به اقوام به ایران برگشته بودند و بعد از بازگشتشان، مهرزاد آنها را به سعید حواله کرده بود. حالا مهرزاد بعد از شنیدن قضیهٔ سعید و مصادرهٔ ماشینش بهوسیلهٔ پلیس امنیتی ترکیه، به حمید، رابط سعید پیغام داده بود که تمام بیستودو مسافر را خواهد فرستاد. اما اول زن و شوهرها و بعد از آنها مجردها را. فقط باید به او مهلت داده شود. شمارهتلفن خانم و آقای احمدی را اول از همه خواسته بود. روزی که او تصمیم گرفته بود با آنها تماس بگیرد، فقط من و مهین خانه بودیم. مهین گوشی را برداشت و بعد از اینکه حرفهای مهرزاد را شنید، گفت: «ما نمیتونیم بیشتر از این اینجا بمونیم، تا گردن زیر بدهکاری هستیم.»»
حجم
۲۴۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۴۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه