کتاب دره مرگ
معرفی کتاب دره مرگ
کتاب دره مرگ نوشتهٔ حمیده انصاری پور است. انتشارات متخصصان این رمان معاصر و اجتماعی و ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دره مرگ
کتاب دره مرگ حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که روایتی از زندگی سخت و پر فرازونشیب «آمین» را ارائه کرده است؛ دختری که با مرگ پدر و مادرش دچار مشکلاتی شده و مجبور به ترک خانه میشود و حالا پس از گذشت چند سال، خواهرزادههایش او را پیدا میکنند و در تلاشند تا آمین را به زندگی عادی برگردانند؛ درحالیکه مشکلات این سالها آنقدر در وجود او رخنه کرده که تجربهٔ یک زندگی عادی را برای او غیرممکن کرده است. «مهربد» نام خواهرزادهٔ آمین است. او طی ماجراهایی از وضعیت آمین باخبر میشود و برای نجات او از وضعیتی که دچارش شده، به ایران برمیگردد و درمییابد که آمین طی این سالها درگیر اعتیاد شده و بهگفتهٔ مددکار اجتماعی که از شرایط او آگاه است، برای پیداکردنش باید سراغ او را از اهالی «درهٔ مرگ» بگیرد؛ جایی که محل زندگی بسیاری از زنان و مردانی است که اوضاع مشابهی دارند؛ جایی که ساکنان آن به یکدیگر رحم نمیکنند. خبر تجاوزهای جنسی وحشتناکی که در این دره انجام شده و مرگ افرادی که بر اثر ابتلا به بیماریهای مختلف در این محدوده و بیپولی به چنین سرنوشتی دچار شدهاند، میان مددکاران و فعالان این حوزه پیچیده است. مهربد باید آمین را از چنین باتلاقی بیرون آورد؛ با کمک «سهیلا»؛ همان مددکار اجتماعی و «سهند» که دوست دوران کودکی مهربد بوده است. آیا او موفق میشود؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب دره مرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان اجتماعی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دره مرگ
«سهیلا پشتسرم راه میرفت و تند تند حرف میزد. من سهیلا را چند سالی بود که میشناختم. همیشه سعی میکرد به من کمک کند که ترک کنم. دو بار هم من را به کمپ برده بود ولی من از آنجا فرار کردم، زیرا دلیل یا انگیزهای برای ترک کردن نداشتم و کسی یا چیزی بیرون از این جهنم منتظر من نبود؛ پس برای چه باید به خودم زجر میدادم و انواع و اقسام دردها را تحمل میکرم تا بدنم پاک شود؟ همیشه به او میگفتم بگذار توی همین کثافت زندگی کنم، شاید زودتر بمیرم از شر این دنیا راحت شوم. وقتی آن شب نحس توی دره چند مرد به من تجاوز کرده بودند و آشولاش رهایم کرده بودند، سهیلا آمد و برای چند روز از من نگهداری کرد، از آن روز بود که فکر میکرد باید به من کمک کند، برای همین همیشه آمار من را داشت و سعی میکرد پیگیرم باشد تا دیگر گیر چند نرهغول بیشرف نیفتم.
سهیلا: آمین خواهش میکنم چند لحظه گوش کن، داری کجا میروی؟ صبر کن با هم حرف بزنیم.
همین طور که راه میرفتم به سهیلا گفتم:
- به تو یکی اعتماد داشتم که تو هم اینطوری از آب درآمدی. اینها را از کجا پیدا کردی آوردی اینجا؟
- تو که صبر نمیکنی با هم حرف بزنیم.
- حرفی برای گفتن ندارم، بروید پی کارتان.
به دره نزدیک شدم؛ حسن در حال کشیک دادن بود. طبق معمول سرش تا زمین میرفت و بلند میشد. از کنارش که خواستم رد بشوم لگدی به او زدم که به پهلو افتاد. نه اینکه زور من زیاد باشد، او جسم و جان زیادی نداشت و با یک باد پرت میشد.
حسن: چی شده؟ آمین هار شدی پاچه میگیری؟
- خاک توی سر اصغر که تو را بپای دره کرده؛ یکی میخواهد بپای خودت باشد.
مهربد: خواهش میکنم نرو آنجا؛ بیا برویم آمین، چه به روز خودت آوردی؟
مهربد داشت این حرف را با التماس میگفت ولی گوش من بدهکار هیچی نبود و به حرفایش هیچ توجهی نداشتم.
هنوز از شیب دره پایین نرفته بودم که توی هوا معلق شدم. مهربد بیهوا و از پشتسر من را گرفت و دستش را زیر دو تا پایم گذاشت و دست دیگر را زیر گردنم و در یک حرکت من را بغل کرد و به شروع به حرکت کرد.
با این کار مهربد شروع کردم به جیغ و داد کردن. هرچه فریاد میزدم هیچ توجهی به حرفم نمیکرد و همچنان راه میرفت.
مهربد: سهند در ماشین را باز کن.
سهند همان مردی بود که نمیشناختمش؛ به سمت ماشین دوید و در عقب ماشین را باز کرد و مهربد همراه با من روی صندلی عقب ماشین نشست و سهند و سهیلا هم بهسرعت توی ماشین نشستند و شروع به حرکت کرد.
- کجا میبرید من را؟ دست از سرم بردارید.
مهربد بدون توجه به حرفهای من رو کرد به سهیلا و گفت:
- خانم منفرد؛
هنوز سهیلا حرفی نزده بود که سهند گفت:
- میرویم خانه ما.
مهربد: نه خانه شما نمیشود، دوست ندارم آقای فلاح ما را توی این شرایط ببیند.»
حجم
۱۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۹۳ صفحه
حجم
۱۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۹۳ صفحه