دانلود و خرید کتاب ایلیای کوچک جمال الدین اکرمی
تصویر جلد کتاب ایلیای کوچک

کتاب ایلیای کوچک

انتشارات:پیک ادبیات
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ایلیای کوچک

کتاب ایلیای کوچک نوشتۀ جمال‌ الدین اکرمی است. انتشارات پیک ادبیات این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این داستان برای کودکان نوشته شده است.

درباره کتاب ایلیای کوچک

کتاب ایلیای کوچک با تصویرسازی «مهکامه شعبانی» منتشر شده است. این کتاب دربارۀ پسربچه‌ای به اسم «ایلیا» است که با مادربزرگ خود رابطۀ بسیار نزدیک و خوبی دارند. او به‌حدی به مادربزرگ خود علاقه دارد که هر روز با هدیه‌های متفاوت و شگفت‌انگیز قصد خوشحال‌کردن مادربزرگش را دارد. روزی مرد غریبه‌ای سر می‌رسد تا مادربزرگ را با خود به سرزمینی دور ببرد. ایلیا سعی بر پیداکردن راهی برای منصرف‌کردن مادربزرگ خود دارد. حالا باید دید چه در انتظار ایلیا است.

خواندن کتاب ایلیای کوچک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را برای کودکان ۷ تا ۹ سال پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ایلیای کوچک

«تقریباً همۀ روزهای ایلیای کوچک مثل هم بود. چه آن‌وقت‌ها که در پنبه‌زار به دنبال پروانه‌ها می‌دوید، چه آن‌وقت‌ها که روبه روی آینه می‌ایستاد و برای تصویرهای توی آن شکلک در می‌آورد و چه آن‌وقت‌ها که در کلاس درس دست‌های کوچکش را می‌گرفت جلوی شلوارش و بدون اجازۀ خانم معلم به‌سرعت به‌طرف حیاط مدرسه می‌دوید.

بعضی وقت‌ها هم مثل همۀ بچه‌ها روزهایش را به بازی‌کردن در کوچه‌ها یا دویدن بر روی دیوار کوتاه خانه‌ها می‌گذراند.

فقط یک چیز در زندگی ایلیا بود که با روزهای دیگر فرق داشت. آن هم زمانی اتفاق می‌افتاد که هنگام بازگشت از مدرسه در خانه را با آرنج دستش هل می‌داد می‌آمد توی حیاط و روبه روی پنجرۀ مادربزرگ در می‌زد سلام مادربزرگ ببین امروز برایت چه آورده‌ام؟

آن وقت مادربزرگ که چرتش پاره شده بود، چشم‌هایش را باز می‌کرد و میل‌های بافتنی بار دیگر آرام در دست‌هایش به حرکت در می‌آمد. بعد عینک نزدیک‌بینی‌اش را بالا می‌زد و از میان چهارچوب پنجره با تعجب می‌گفت: ببینم!

ایلیای کوچک دست‌هایش را باز می‌کرد و هدیه‌ای را که برای مادربزرگ آورده بود، به او نشان می‌داد. چیزی مثل پوست خالی و بلورین یک جیرجیرک یا پروانه‌ای زیبا که نقش دو بال کوچکش با هم فرق داشت و یا یک قورباغۀ سبز، ساعتی که آوازش را در میان نیزارها گم‌کرده بود.

مادربزرگ هر بار با دیدن هدیۀ کوچک ایلیا، جیغ کوتاهی می‌کشید و می‌گفت چه‌قدر قشنگ است ایلیا!

یک روز بر خلاف، همیشه ایلیای کوچک کیفش را روی پله‌ها نینداخت و داد نزد مادربزرگ ببین برایت چه آورده‌ام؟! بلکه آهسته و با نوک پا از پشت بوته‌های آفتاب‌گردان رد شد و درحالی‌که بچه‌گربه‌ای را در بغلش پنهان کرده بود از پای دیوار حیاط به‌طرف پنجرۀ اتاق مادربزرگ خزید. می‌خواست ناگهان از پای پنجره بلند شود و بچه‌گربه را بیندازد توی دامن مادربزرگ. می‌دانست که مادربزرگ بچه‌گربه‌ها را خیلی دوست دارد. اما آن روز مادربزرگ هم توی قاب پنجره نبود تا ایلیا را ببیند؛ بلکه صندلی‌اش را گذاشته بود وسط اتاق و گرم صحبت بود. ایلیا صدای مادربزرگ را شنید که گفت می‌دانستم که دیریازود پیدایتان می‌شود. مدت‌ها بود منتظرتان بودم.

ایلیا صدای مرد غریبه‌ای را شنید که به مادربزرگ می‌گفت آمده‌ام شما را با خودم ببرم. آنجا خیلی‌ها منتظرتان هستند. پدربزرگ ایلیا بی‌قراری می‌کند حتی پدر و مادرتان هم برای آمدنتان شمع روشن کرده‌اند!

 ایلیای کوچک آهسته سرش را از لبۀ پنجره بالا آورد تا صورت مرد غریبه را ببیند، اما مرد غریبه غرق در لباس سیاه و بلند پشت به ایلیا نشسته بود و با کلاه گرد لبه‌دارش بازی می‌کرد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۸٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۱ صفحه

حجم

۳۸٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۱ صفحه

قیمت:
۲۱,۰۰۰
تومان