کتاب وقتی سینوزیت صدساله شد
معرفی کتاب وقتی سینوزیت صدساله شد
کتاب وقتی سینوزیت صدساله شد نوشتۀ مهرانگیز محمودی است. این رمان را انتشارات متخصصان منتشر کرده است.
درباره کتاب وقتی سینوزیت صدساله شد
وقتی سینوزیت صدساله شد، عنوانی پرکشش برای یک رمان و بسیار قابلتأویل دانسته شده است. این عنوان میتواند اشاره به طولانی و مزمنشدن چرک داشته باشد و اشاره به زخمی مزمن در زندگی. به نظر میرسد راوی در حالتی وهمآلود داستان را تعریف میکند و فلشبکهایی از گذشته دارد و نشانههایی مبهم از دوستی که ترکش کرده است؛ البته همین ترککردن را نیز راوی با تردید بیان میکند. تمام این تردیدهای متن، خواننده را به این نتیجه میرساند که راوی قابلاعتماد نیست؛ راوی غیرقابلاعتماد که انتخاب نویسنده است، راوی اشتباه یا بدی نیست. راوی غیرقابلاعتماد میتواند کودک باشد یا شخصی روانپریش که پراکندگی افکار و بیان دارد یا دارویی مصرف کرده است. زمانی که مخاطب با راوی غیرقابلاعتماد مواجه میشود، در جستوجوی نشانههایی در متن است که به درونمایه و حادثۀ داستان پی ببرد. با این راوی و این رمان همراه شوید.
خواندن کتاب وقتی سینوزیت صدساله شد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان و رمان ایرانی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب وقتی سینوزیت صدساله شد
«همهجا ساکت است. فقط صدای بخاری میآید و بابا مروت که عصرها دیر موقع میخوابد. همین حالاست که بیدار شود و تلویزیون روشن کند. ولوم صدایش را بالا ببرد و خودش عصازنان از خانه بیرون برود و از من بخواهد تا اخبار را گوش کنم، تا وقتی او برگشت، برایش بگویم که چه اتفاقی در دنیا افتاده است. یادم نمیآید حتی یکبار هم به حرف بابا مروت گوش داده باشم! از حفظکردن مطالب اخبار خوشم نمیآید. فقط بهتر است هواشناسی حرف بزند، تا من بفهمم کی برف میزند کی باران. اگرچه بیشتروقتها اشتباه میکند؛ اما باز هم من ترجیح میدهم به حرف هواشناسی گوش بدهم.
امروز چندم است؟ نمیدانم. باز هم مثل همیشه سرما خوردهام و تنبلی دست و پایم را بسته و نمیگذارد از جایم تکان بخورم. یک جایی شنیده بودم که ما چیزی بهعنوان تنبلی نداریم! کجا بود؟ یادم نیست. سرم سوت میکشد. روزی را تصور میکنم که از شر سرماخوردگی خلاص شدهام. مثلاینکه هیچوقت سرما نخورده بودم. یکوقتهایی هم تمام عمر خودم را سرماخورده میبینم: «اینو ولش کن. میگم بریم تو وقتی که دانشگاه میرفتیم. مثلاً اون مرد رو یادته؟ آقای گودرزی. اسمش چی بود؟ نادر آهان. درسته نادر بود.»
به خاطرات دانشگاهم برمیگردم: «اولینبار که او را دیدم عصر یک روز یکشنبهای بود که داشتم تنهایی با عصا دنبال پلههای در خروجی دانشگاه میگشتم. بابا مروت خیلی دیر کرده بود، دانشگاه هم تعطیل شده بود. من دیگر داشتم آخرین نفری میشدم که توی دانشگاه مانده. خیلی نگران بودم و میترسیدم که راه را اشتباه بروم و البته که اشتباه هم داشتم میرفتم.
پیچیده بودم دست چپ طرف ساختمان آموزش. از پشت سر البته دورتر از خودم. صدای مستقیم برو گفتن مردی را میشنیدم که به ساختمانها میخورد و برمیگشت، اما اهمیت ندادم و با نگرانی عصایم را به چپ چرخاندم. آن وقت مستقیم رفتم تا اینکه صدای تقتق عصا به ساختمانی خورد و مردی باعجله سمت من آمد و گفت: «اونجا ساختمان آموزشه. جایی میخواید برید؟»
دفعهٔ اولم بود بدون بابا مروت عصا میزدم. تا صدای او را شنیدم، از ترس و خجالت سر جای خودم ایستادم. نمیدانستم باید چه بگویم. البته خجالت میکشیدم که مبادا حرف نادرستی بزنم و مورد تمسخر واقع شوم.
مرد خندید و سر دیگر عصایم را به دست گرفت و پیچید سمت راست، بهطرف در خروجی.»
حجم
۲۵۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه