کتاب آملستان
معرفی کتاب آملستان
کتاب آملستان نوشتۀ بهاره یارمحمدی است. این رمان را انتشارات متخصصان منتشر کرده است.
درباره کتاب آملستان
کتاب آملستان با شیوهٔ روایی دراماتیک، روایت دنیای زیبا و جذاب دخترانهای است که با قبولی در دانشگاه در شهری دیگر آغاز میشود. این رمان معاصر ایرانی، بازیگوشی در زندگی و مفهوم دوستی را برای خواننده به تصویر میکشد. گفته شده است که همهٔ شخصیتها و اتفاقات این اثر، واقعی هستند و نویسنده کمتر درگیر بزرگنمایی شده است. این کتاب یکی از آثار مجموعهٔ «بهارستان» است.
خواندن کتاب آملستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانها و رمانهای ایرانی میتوانند از مخاطبان این کتاب باشند.
بخشی از کتاب آملستان
«شنیده بودم که آدما عاشق تونلهای جاده چالوسن، اتوبوسی که باهاش راهی آمل شدیم قرار بود از جاده هراز بره و من که تا حالا شمال نرفته بودم نمیدونستم تونل داره یا نه هرچند که اگرم داشت نمیتونستم وقتی وارد تونل میشد سرم رو بیرون ببرم و جیغ بکشم. مامان فاطمه همیشه از دست خوروپفهای باباعلی عاجز بود؛ ولی اون روز صدایی که از دهن باباعلی خارج میشد قشنگترین موسیقی پسزمینهای بود که موقع ردشدن از جاده هراز تو فصل پاییز میشنیدم و دوست نداشتم هیچوقت تموم بشه. بعد از پشت سر گذاشتن یازده تا تونل بالاخره به آمل رسیدیم. باباعلی که تا خود آمل به نواختن موسیقی بیکلامش ادامه داده بود وقتی به ترمینال رسیدیم با صدای یکی از مسافرا که بلند گفت: «آقا سرمون رو بردی بیدار شو دیگه»، از خواب پرید و با نگاه متعجب رو به من گفت: «چیزی شده؟» گفتم: نه بابا جون، خانمه تا خود آمل آهنگ گوش داده اعصابش خطخطی شده... باباعلی آهانی گفت و پیاده شدیم.
به سمت تاکسیهای ترمینال رفتیم و با بردن اسم دانشگاه طالب آملی، یه راستراهی دانشگاه شدیم. پنج دقیقه بعد جلوی دانشگاه توقف کردیم. وارد دانشگاه که شدم یاد روز اولی افتادم که با مامان فاطمه رفته بودم و پا میکوبیدم که برگردم خونه، به باباعلی نگاه کردم که با ذوق دست من رو گرفته بود و به سمت ساختمون اداری میبرد، همونجا بود که به خودم قول دادم سربلندش کنم.
دانشگاه خلوت بود و کارهای ثبت نامی توی کمتر از نیم ساعت انجام شد. سولماز و خانوادش زودتر از ما رسیده بودن و بعد از انجام کارهای ثبتنام، با کلی تحقیق و پرسوجو، تونسته بودن خوابگاه مناسب و امنی رو پیدا کنن. با باباعلی تو یکی از فستفودیهای نزدیک دانشگاه مشغول خوردن ساندویچ هاتداگ بودیم که سولماز زنگ زد. «سلام. چطوری؟ کجایین شما؟» «سلام. نزدیک دانشگاه تو یه فستفود نشستیم» «کجا دقیقاً؟» «سر کوچه جمشیدی، همون کوچه رو بگیرین بیاین پایین، به یه دیوار صورتی رسیدین بپیچین دست چپ»، «مام میریم ناهار تا نیم ساعت دیگه جلو خوابگاه نیکان میبینیمتون» بعد از قطعکردن تلفن، نشونی خوابگاه رو به باباعلی دادم و به سمت خوابگاه به راه افتادیم. خوابگاه دخترونه بود و مسلماً باباعلی اجازه ورود نداشت. تصمیم گرفتم تا سولماز و خانوادهاش برسن یه دور توی خوابگاه بزنم. یه خونه دوطبقه حیاطدار که در یکی از اتاقای طبقه دوم، به ایوون باز میشد، با دیدن اون در، به خودم گفتم؛ یعنی میشه اینجا اتاق من باشه؟ به اتاق خیره شده بودم که سرپرست خوابگاه که یه خانم سنوسال دار چشمسبز توپولی و سفید بود وارد حیاط شد: «بفرمایید» «من دانشجوی دانشگاه طالب آملی هستم، اتاقخالی دارین؟» «خوش اومدی دخترم، تنهایی؟» «نه، دو نفریم» با انگشت اشاره، همون اتاقی که چشمام براش اکلیلی شده بود رو نشون داد و گفت اون اتاق دو تا جای خالی داره.»
حجم
۶۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۶۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
نظرات کاربران
بسیار عالیییییییی،مرسی که خاطرات خوبمون و تداعی کری،مررررسی 🌺