کتاب شکارچی صفر
معرفی کتاب شکارچی صفر
کتاب شکارچی صفر نوشتهٔ پاسکال رز و ترجمهٔ راحله فاضلی است. نشر نیماژ این رمان تاریخی را منتشر کرده است.
درباره کتاب شکارچی صفر
پاسکال رز در کتاب شکارچی صفر زندگی دختری را که پدرش در یک حملهٔ دریایی کشته شده، روایت میکند. خانوادهٔ «لورا کارلسون» پس از شنیدن این خبر دچار مشکلاتی میشود و زندگی لورا نیز تغییر میکند. کتاب «شکارچی صفر» دومین اثر پاسکال رز است و در سال ۱۹۹۶ منتشر شده است. ماجرای این رمان در طول جنگ اقیانوس آرام که در دورهٔ جنگ جهانی دوم اتفاق افتاده است، میگذرد. یک خلبان ژاپنی در آوریل سال ۱۹۴۵ با یک میتسوبیشی که توسط نیروهای متحدین zero (= صفر) نامیده میشد، به یک ناو جنگی آمریکایی در جزیرهٔ اوکیناوا حمله میکند. یکی از افرادی که در این کشتی کشته میشود، پدرِ لورا، شخصیت اصلی و راوی داستان است. هیچکس شرایط را برای لورا توضیح نمیدهد و او که از یکسالگی پدرش را از دست داده، از چگونگی ماجرا خبری ندارد. این قصه به رازی خانوادگی بدل شده و لورا فقط میداند که پدرش در جنگ کشته شده است. او در وضعیت دشواری زندگی میکند؛ مادرش دچار بیماری روانی شده و تحت کفالت پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند. مادربزرگ با رفتارهایش وضعیت آزاردهندهای را برای لورا به وجود آورده است. پدربزرگ او نیز در انزوا زندگی میکند و کاری به کار خانواده ندارد. در نهایت لورا راز مرگ پدر خود را که مدتها از او پنهان شده بود، میفهمد. این مسئله مشکلاتی جسمی، روحی و اجتماعی برای او ایجاد میکند. چه بر سر لورا میآید؟ بخوانید تا بدانید.
این رمان بر تأثیرات و تبعات جنگ بر زندگی مردم متمرکز است. نویسنده به مضمونهایی همچون برخورد نادرست با کودک، رفتارهای فردی اشتباه و چگونگی کنارآمدن با مصیبت نیز اشاره کرده است. این کتاب افتخاراتی از جمله دریافت جایزهٔ «گنکور» در سال ۱۹۹۶ میلادی را در کارنامهٔ خود دارد.
خواندن کتاب شکارچی صفر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی با موضوع جنگ جهانی و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شکارچی صفر
«از شبی که او را خیس از باران به خانه برگرداند، به خاطر آنکه تمام بعدازظهر را بین میدان سنآگوستن و کنکورد پرسه زده بود، هر روز بیشتر از قبل او را از ما میگرفت. به تنش لباسهای شیک و کفشهای پاشنهبلند میپوشاند. اوایل راه رفتن برایش سخت بود؛ مثل یک بچهٔ بزرگ که شروع میکند به یاد گرفتن. او را میبرد پیش یک آرایشگر تا موهایش را کوتاه کند. او را پیش روانپزشکی میبرد که یکی از دوستانش توصیه کرده بود. چون این مرد دوستانی دارد. ظاهراً این کِیس برایش خیلی جالب بوده؛ فراموشی مشخص اما جزئی. او از زندگیاش در امریکا فقط یک نام و یک صورت به خاطر داشت و دیگر هیچ. دلم میخواست از او بپرسم آیا خاطرش هست که من دخترش هستم ولی جرأت نداشتم. پدربزرگ و مادربزرگم هم جرأت نداشتند چیزی بگویند. روز به روز بیشتر آب میرفتند و در کنج آپارتمانی که مرد بیگانه بهزور واردش شده بود در خود فرو میرفتند. هیچوقت تا این اندازه آنها را درمانده ندیده بودم حتی وقتی که مامان هر شب فرار میکرد. مسلم بود که خانهٔ سالمندان برای آنها مفید بود. با این حال بعد از اینکه بیگانه در را بست و بطری شامپاین را تقریباً دستنخورده گذاشت، ناگهان مادربزرگ از کوره دررفت، عصایش را بلند کرد، با نگاهی ناجور و صورتی که یکدفعه قرمز و خشن شد، فریاد زد هرگز کسی حق ندارد دختری را از مادرش جدا کند و هرگز امکان ندارد او آپارتمانش را ترک کند و مردی که موهای زنی را کوتاه میکند شایستهٔ اعتماد او نیست. ردی از درد دهانش را جمع کرد، دست روی قلبش گذاشت و عصا افتاد جلوی پایش. جلوی این شمشیر مسخره یاد نطق بلندبالای دن دیهگو افتادم: «بازویم که تمام اسپانیا آن را میستاید...»
بعد مادر رفت. او برنده شد؛ یک برد تمامعیار. ما شاهد رفتنش بودیم. یک ۴۰۳ خاکستری دم در منتظرش بود، پر از وسایلی که او برایش خریده بود. برای بار آخر از پلههای تاریک پایین آمد بدون نگاهی به پشتسرش، بدون آخرین چرخ زدن در آپارتمان. مادربزرگ هم پایین آمد و من را محکم گرفت، پایین آمدنی تمامنشدنی، با توقف روی هر پله. ما در پیادهرو بودیم در خنکای یک صبح زیبای ژوئن. از خودم پرسیدم یعنی ما را میبوسد؟ اما اوست که پیشی میگیرد. «خونوادهت رو ببوس بندیکت.» مامان به طرف مادربزرگ خم شد. قبلاً تقریبا همقد بودند. بهآهستگی گونههای هرکدام از ما را بوسید. کلاهش اذیتش میکرد. خیال نداشت برش دارد. هیچ حرفی ردوبدل نشد. او بازوی مامان را گرفت، مانند یک ملکه توی ماشین نشاند، مثل شاهزادهای که در کودکی رؤیایش را داشتم و متوجه نشدم که او برای شبیه شاهزاده شدن چقدر تلاش کرده. با این حال همین که برای صدمین بار تکرار کرد طی ده روز برمیگردد تا پدربزرگ و مادربزرگم را به خانهٔ سالمندان لَی له روز۲۷ ببرد که اتاقی در یک آسایشگاه لوکس در انتظارشان است، اضطرابش را نشان میداد. ماشین بهآرامی راه افتاد و داخل بلوار ملشرب پیچید، به سمت کوت دازور. یاد سیتروئن ۱۵ بزرگمان افتادم (بلوار ملشرب را در جهت مخالف در پیش میگرفتیم) سبد پیکنیک روی زانوها، هیجان پدربزرگ، به هر سهمان نگاه کردم، شرمسار، داغان، تندیس پریشانی، ناتوان از تصمیم گرفتن برای برگشتن به تنهاییِ جایی که هنوز هم برای مدتی خانهٔ ما بود. اول از همه پدربزرگ حرکت کرد، با کفشهای راحتیاش که برایش خیلی بزرگ شده و مجبورش کرده بود قدمهای کوچک بردارد. به زنش گفت، بریم. الان بیا. انگار اولین بار بود که به وسایل خانهاش دست میزد، اولین بار بود که نقش مرد را بازی میکرد. به خانهٔ او برگشتیم؛ مادری که دست به سر شده، ملکهای که خلع شده. پدربزرگ او را روی صندلیاش نشاند، با مهربانی شالش را دور شانهاش پیچید. انگار سرانجام همدیگر را دوست داشتند، در رنج استخوانهای پیرشان، در انتظار برای مرگشان. این کمی حالم را به هم زد و رویم را برگرداندم. قبل از رفتن مامان به اتاق او رفتم. کفشهای تخت و پیراهنهای کهنهٔ مادربزرگ را روی میز گذاشته بود؛ پوست کابوسش، پوست رنجش. کشوی پاتختی خالی بود. عکسهای بابا را برداشته بود.»
حجم
۸۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۸۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه