کتاب پوشه تصاویر
معرفی کتاب پوشه تصاویر
کتاب پوشه تصاویر نوشتهٔ بهرام آملی و ویراستهٔ زهرا صنوبری است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب پوشه تصاویر
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب پوشه تصاویر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پوشه تصاویر
«جدایی
«هستی قانونی واضح دارد. کوچکترین خطاها را نمیبخشد و به سختترین شکل مجازات میکند. دلش به حال کسی نمیسوزد. احساسی ندارد.
انسانها متولد میشوند، زندگی میکنند و در آخر میمیرند. کسی نمیداند از کجا میآیند و بعد از مردن به کجا میروند. جالب است کلماتی متضاد دقیقاً معنی یکسانی دارند. مثل مرگ و زندگی. زندگی که شروع شود، مرگ هم پشت سرش خواهد آمد. میتوان گفت، زندگی همان مرگ است. همه کسانی که متولد میشوند، خود زندگی را انتخاب نمیکنند، پس مرگ را هم خودشان انتخاب نکردهاند. کسی از آنها نمیپرسد که قصد زندگی دارند یا نه. ناگهان به این جهان هل داده میشوند. مردمی که در میان آنها متولد میشوند، پدر و مادرشان، برادرها و خواهرهایشان، زبانی که باید به آن تکلم کنند، هوایی که آن را استنشاق میکنند، ظاهری که از آن برخوردار هستند و حتی جایی که در آن متولد میشوند را خود انتخاب نمیکنند. بههرحال زندگی حکمیست که در مورد آنها داده و اجرا شده است. به نظر انصاف نمیآید که در آخر هم مسئول کارهای خودشان باشند. جبری که گرفتارش شدهاند، بیانتهاست و آنها را در خود میبلعد. آیا انتخابی هم هست؟ جواب فقط یک کلمه است؛ «نمیدانم». تنها چیزی که میدانم، این است که با همه این قوانین سخت مثل صخره، کسانی هستند که همهچیز را به استهزا میگیرند، میخندند و تا دلشان بخواهد، قوانین را درهم میشکنند. شاید هم من اشتباه میکنم و این افراد هم فقط مجری قوانینی هستند که به گردنشان گذاشته شده است. زندگی چیز عجیبی است و از آن هم عجیبتر این است که چرا ما در مقابل اینهمه معجزههای مختلف حیران نمیشویم و ساده به آن عادت میکنیم.»
ابراهیم مشغول خوندن این متن بود. تمام حواسش به خوندن بود. چشماش رو از نوشتههای ریز برنمیداشت. کمی تأمل میکرد، نوشتهها را با داشتههای ذهنیش مطابقت میداد و دوباره میخوند. دلش نمیخواست کسی مزاحمش بشه. نور زردی که از پنجره به داخل میتابید، تغییر کرد و او را متوجه خودش ساخت. کتاب را بست و آن را روی میز عسلی مقابلش قرار داد. از روی مبل بلند شد و به سمت پنجره رفت. خورشید درحال غروب بود. خوششانس بود که این منظره را از دست نمیداد. خورشید در دریای قرمزرنگی فرو میرفت. نمنم ناپدید میشد. ابراهیم محو تماشا بود. دلش برای خورشید که زندگیش به آخر رسیده بود، نمیسوخت. صدایی نرم و موزون او را به خود آورد.
ابراهیم بشین، میخوام باهات صحبت کنم.
همسرش بود. با قدی کوتاه، موهای بلند و چشمانی بزرگ. اسمش «خاطره» بود.
ابراهیم به سوی او برگشت. نگاهی عاشقانه داشت. لبخندی روی لبش بود و حسرتی برای در آغوش کشیدنش در سینه داشت. با نگاهش به او فهماند که برای شنیدن آماده است. خاطره کنار ابراهیم قرار گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. اصلاً شاد به نظر نمیاومد. حتماً خبر بدی داشت. شانههاش میلرزیدند، انگار خیلی سردش بود. ابراهیم آهسته گفت:
میشنوم خاطره، صحبت کن.خاطره منمنکنان با صدایی گرفته بهزحمت گفت:
موافقم!
بعد از گفتن این کلمه چشماش پر شد، لرزش شونههاش بیشتر شد و به هقهق افتاد. از طرفی انگار یه مأموریت بزرگ را انجام داده بود. ابراهیم دستاش رو دور همسرش حلقه کرد و او را به طرف خودش کشید و محکم بغلش کرد. سرش رو بین موهای خاطره فرو برد. نفسش روی گونههای خاطره مینشست و اون رو گرم میکرد. سرش رو بالا آورد و گفت:
از اینکه این تصمیم را گرفتی، خوشحال نیستم، ولی مطمئنم کار درست همینه. باید پدر و مادرت رو در جریان بذاری
خاطره گوشی رو برداشت و بعد از چند لحظه با همون حالت پژمرده شروع کرد به صحبت:
سلام مامان خوبی؟
سلام عزیزم، من خوبم، تو چطوری؟
منم خوبم.»
حجم
۵۱۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۹۳ صفحه
حجم
۵۱۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۹۳ صفحه