کتاب بهار همینجاست
معرفی کتاب بهار همینجاست
کتاب بهار همینجاست داستانی نوشتهٔ زهره حسین زاده علوی (بهاره منفرد) است و انتشارات ماهواره آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب بهار همینجاست
کتاب بهار همینجاست داستان دختری به نام آیداست که دوست و همکار صمیمی پدرش، دکتر کیوان پیروز، عاشقانه دوستش میدارد و آیدا نیز به او بیمیل نیست. اما در اواسط داستان با اتفاقی غیرمنتظره مسیر این عشق کاملا تغییر میکند.
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب بهار همینجاست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بهار همینجاست
«چشمان خاکستریاش همیشه برایم دوستداشتنی بود. از همان بچگی تا به الان. به یکباره با هیجان جلو آمد و با صدای آرامی گفت: " آیدا... شب که رفتم خونه، بهم تلفن بزن..."
تعجب کردم. تا بحال از من چنین خواستهای نداشت. اصلا رفتارش طور دیگری بود.
***
به شنیدن نامم، قلبم تکان خورد. سریع چمدان را برداشت و از پلهها سرازیر شد. مسخ شده بودم. همانطور میان در ایستاده بودم و صدای پایش را که با سرعت پلهها را یکی یکی طی میکرد و رفتهرفته از من دور و دورتر میشد، میشنیدم. در میان دقایقی که به اندازه سفری به گذشته تا لحظه حال، بطول انجامید، همه چیز برایم روشن شد و من فهمیدم تنها او بود که میتوانست مرا از این سیاه چال تاریک بیرون بیاورد و روزهایم را چون خورشیدی درخشان، نور باران کند. او، تنها او بود که میتوانست هر دوی ما را به دنیایی فرای غم و ماتم رهنمون سازد...
***
هنگامی که با کیسههای خرید به خانه برمیگشتیم، دکتر روزبه از اتومبیلش پیاده شد تا در حیاط را باز کند. ما را دید و سلام کرد.
- "سلام آقای دکتر... حال شما؟"
- "خدا رو شکر، آقای دکتر خوبن؟"
- "ممنون، سلام دارن"
- "اجازه بدین کمکتون کنم"
- "نه سنگین نیست، ممنون. خب... با اجازه تون"
- "خواهش می کنم، سلام برسونید"
-"چشم، خدا نگهدار"
- "خدانگهدار"
پشت سر مامان وارد حیاط شدم. آهسته برگشتم و نگاهش کردم. همانجا ایستاده بود. نگاهم میکرد. گویا هر دو از تلاقی نگاههایمان خجالت زده و در عین حال متعجب شدیم. در آستانه غروب، به زیر نور نارنجی آسمان صورتش با آن چشمهای روشن و موهای قهوهای که انعکاس پیراهن سبزرنگ هالهای زمردین بر دیدگانش میانداخت، وجودم را دستخوش امواج غریبی میساخت. فورا به دنبال مامان بسمت ساختمان براه افتادم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
نظرات کاربران
این داستان رو که خوندم تا اواسطش یجور دیگه فکر میکردم تموم بشه که کلا اشتباه کرده بودم! خیلی جالب بود و موضوع خوبی داشت.
خوب و خواندنی
خیلی با اتمسفر داستان اخت شدم. همینطور با شخصیت آیدا و کیوان، راستش آخر داستان رو حدس زده بودم، ولی اشتباه!!! قصه طور دیگه ای تموم شد و من خیلی حس خوبی گرفتم ازش. پیشنهاد می کنم حتما.
داستان کوتاه اما عاشقانه و احساسی. من عاشق شخصیت آیدا و سیامک شدم. البته دلم برای کیوان هم سوخت اما همیشه زندگی آدمو غافلگیر میکنه. درضمن کتابهای ایشون رو توی نمایشگاه خریدم. چند جلد. همه رو خوندم و لذت بردم.
خوندن کتاب حس خوبی بهم داد. قشنگ بود و جدید.