کتاب مافیا
معرفی کتاب مافیا
کتاب مافیا داستانی جنایی نوشتهٔ فاطمه جوانمردی است و انتشارات آفرینش مهر آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب مافیا
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب مافیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای جنایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مافیا
«مادرم روی صندلی چوبی کوچک در آشپزخانه نشسته بود. پرسیدم: مامان سوپ کی حاضر میشه؟
دستی روی سرم کشید و گفت:
_ تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه.
نگاهم به در اتاق بسته افتاد و گفتم:
_ مامان
سرم را بوسید و گفت:
_ جونم عزیزم
- بابا بازم مواد مصرف میکنه؟ مگه نگفت قول میده دیگه اینکارو نکنه.
مادرم بر خود لرزید. مرا در آغوش گرفت و آهسته کنار گوشم گفت:
_ پسرم منو بابا خیلی دوست داریم.
لبخندی زدم و بوسهای روی گونه او گذاشتم. سوپ را در بشقاب ریخت و داخل سینی گذاشت.
گفتم:
_ مامان یکم نون بهم میدی؟
با غم نگاهم کرد و گفت:
_ نون نداریم. بابا گفت فردا حتما میخره. اگه سیرت نشد بازم بهت سوپ میدم. یکم از شیر برنج دیروز هست.
نگاهی به قابلمه کوچک سوپ انداختم. غذای دو نفر هم بزور میشد. راه افتادم سمت اتاق و نگاهم به سوپی افتاد که هنوز کاملا نپخته بود و در واقع مادرم برای اینکه مرا از سر خودش باز کند این کار را کرد. مشغول خوردن شدم. مقداری هویج و جو بود که کاملا رقیق بود و میتوانستی آن را سر بکشی. نیمی از بشقاب را خورده بودم که کسی محکم به در کوبید و فریاد زد. مادرم با عجله سمت اتاق رفت و نگران گفت:
_ مرد باز چه کار کردی؟
پدرم بی حال گفت:
_ هیچی.
- پس باز اینجا چی میخوان؟
- تو رو میخوان خانمم، من که تو رو به کسی نمیدم.
پدرم این را گفت و قهقهه زد. وحشت زده از اتاق خارج شدم و به مادرم چسبیدم. سردی دست مادرم را حس کردم. اشک در چشمانش حلقه زده بود. یکدفعه در ورودی به شدت باز شد و دو مرد با هیکلهای بزرگ وارد شدند و سمت ما آمدند. مادرم مرا محکم گرفت و عقب رفت. مرد دیگری وارد شد و اشاره به پدرم کرد. آن دو مرد سمت پدرم رفته و دهان و دست و پای او را بستند. آن مرد دیگر سمت من و مادرم اسلحه گرفته بود. مادرم بی صدا اشک میریخت. پدرم را داخل ماشین بردند و آن دو مرد رفتند. آن مرد در را قفل کرد. پنجرهها را کیپ کرد. مادرم میلرزید. کتش را بیرون آورد و کناری انداخت. سمت ما آمد و محکم مادرم را سمت خودش کشید. به سختی از مادرم جدا شدم. صدای گریه مادرم بلند شد. مرد محکم بر دهانش کوبید. دستش را سمت لباس او برد. بغضم ترکید. سمت مادرم دویدم و دوباره به او چسبیدم. مرد مرا عقب کشید و آهسته گفت:
_ بهت اجازه دادم تماشا کنی. به درد آیندت میخوره. نمیخوای ممنونم باشی؟»
حجم
۲۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۴۶ صفحه
حجم
۲۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۴۶ صفحه
نظرات کاربران
موقت
داستان خیلی گره خوبی در اولش داشت. پسری که خانهاش طعمهی حریق بشه و تنها بازموندهی یه خونواده باشه. اما در مورد بقیهی کتاب نمیتونم همینقدر خوشبینانه نظر بدم. اگر کتاب را به عنوان رمانی عاشقانه میخونید احتمالا خیلی ازش
دل نشین و شیرین 😍
عالییییی
بدترین رمانی که تا حالا خوندم
اصلا خودم از شخصیتای داستانم😎 خیلی جذابه😋