کتاب روزهای زندگی
معرفی کتاب روزهای زندگی
کتاب روزهای زندگی نوشتهٔ مژده قاضیانی در انتشارات متخصصان چاپ شده است.
درباره کتاب روزهای زندگی
داستان روزهای زندگی از ۸سالگی راوی داستان آغاز میشود. او در خانوادهای ۹ نفره زندگی میکند و در بین ۶ خواهر و برادر دیگرش روزگار سختی را در فقر میگذرانند. این خانواده و بهخصوص فرزندان آن از کوچکی با گوشتوخون مفهوم نداری را درک میکنند و با کارگری در مزرعه و... روزگار میگذرانند. آنها چشم به آینده و روزهایی دارند که آبستن حوادثی غیرقابلپیشبینی است.
کتاب روزهای زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این اثر به علاقهمندان به رمانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب روزهای زندگی
«من هم جایم خوب بود و اصلاً خیال پایین آمدن نداشتم. نسیم ملایمی میوزید و هوا دلنشین بود چشمهایم داشت سنگین میشد که صدای مادرم را شنیدم... آمنه، قبل از اینکه پای دار قالی بشینی، هیزم بزار تو تنور... خونه ما در یکی از کوچهپسکوچههای روستا بود، یک ساختمان کوچک گلی که یک هال کوچک و دو اتاق تودرتو داشت. در یکی از اتاقها گلیم پهن بود و دو پشتی داشت و یک پنجره به سمت حیاط. در گوشهی این اتاق اجاق کوچکی بود که همکف اتاق بود و با گل و سنگ از اتاق جدا میشد و یک قوری و کتری و یک قابلمه کوچک سیاهرنگ روی آتیش بود. اتاق دیگر که خیلی کوچک بود، چند دار قالی گذاشته بودیم که خواهرهایم با چند تا از دخترهای روستا از صبح خیلی زود در آنجا قالی و پشتی میبافتند. حیاط نسبتاً بزرگی داشتیم که از وسط آن نهر آبی جریان داشت و چند درخت میوه هم در آنجا بود. در گوشه حیاط یک تنور داشتیم و یک اتاق که محل نگهداری هیزم و چند تا مرغ و خروس و یک گوساله بود.من هشتساله بودم و سومین فرزند خانواده، چهار خواهر و دو برادر دیگر داشتم. در یکی از روستاهای دورافتاده خراسان زندگی میکردیم، روستایی به نام شیزن. این روستا در درهای واقع شده که اطراف آن کوههای بلندی قرار دارد. پدرم کشاورز بود. البته، برای خودمان زمینی نداشتیم و مجبور بودیم روی زمینهای دیگران کار کنیم، هر روز صبح خیلی زود پدرم به همراه جعفر، برادر بزرگم مشغول به کار میشدند و عصر قبل از غروب آفتاب برمیگشتند. در این وقت از روز فقط مادرم و خواهرانم خونه بودند. چند لحظه بعد مادرم با یک سینی پر از زواله )خمیر نانی که آماده پخت است( آمد و نشست کنار تنور و بعد بوی خوش نان تازه در همهجا پیچید...وای که چه عطری دارد نان تازه و من که واقعاً گرسنه شده بودم تصمیم گرفتم از درخت پایین بیایم و سریع رفتم سراغ سفره نان، اما همین که برگشتم، مادرم را دیدم که با عصبانیت به طرفم آمد و تا به خودم آمدم چنان محکم زد تو گوشم که سرم چرخید به سمت دیوار و پرت شدم روی زمین... تکه نان از دستم افتاد... آمد به سمتم و چنان با غیظ کتکم میزد که حتی نمیتوانستم حرکتی کنم و فقط ناله میزدم و التماس میکردم که نزن... غلط کردم...ناگهان خواهر بزرگم خدیجه که همیشه مدافع ما بود به دادم رسید و با پرخاش به مادرم گفت:
زورت به بچه رسیده... حق نداری این کار را بکنی. مادرم گفت: کفشهایش را پاره کرده از کجا بیارم برایش بخرم. حالا مجبوره تا سر زمستون پای برهنه باشه تا بفهمه و... خواهرم همین طور که مشغول تمیز کردن صورتم بود و من از بس گریه کرده بودم دیگه حال حرف زدن نداشتم، گفت: وقتی پشتیها را فروختم خودم برایش میخرم، تو نمیخواد نگران باشی.»
حجم
۸۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه
حجم
۸۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه