دانلود و خرید کتاب آتش وحشی سیده معصومه موسوی دولت آبادی
تصویر جلد کتاب آتش وحشی

کتاب آتش وحشی

معرفی کتاب آتش وحشی

کتاب آتش وحشی نوشتهٔ سیده معصومه موسوی دولت آبادی است. این مجموعه داستان را انتشارات ویکتور هوگو منتشر کرده است.

درباره کتاب آتش وحشی

هر نویسنده‌ای می‌تواند پاره‌ای از جهان باشد. افکار او، تخیلات او، عقلانیت او و درک او از جهان هستی و روابط انسانی به خلق داستانی می‌انجامد که داستان هستی است. داستانی که او آن را خلق می‌کند و تلاش می‌کند به یاری منطق، رازهایی از زندگی را کشف کند و در درون داستانش به خوانندۀ خود بازگو نماید.

از میان رازهای فراوان و تودرتو که جهان را اسرارآمیز و معماگونه ساخته است، نویسنده فرصت شکارکردن چند رازی را به مدد افکارش، تخیلاتش و ادراکش به دست می‌آورد و داستانی را خلق می‌کند که داستان زندگی است و بدین‌گونه داستان‌نویس، داستانش را می‌نویسد و آن داستان تکه‌ای از جهان او و جهان ماست. داستان‌های کتاب آتش وحشی چنین مسیری را طی می‌کنند و تکه‌ای از رازهای جهان هستند.

خواندن کتاب آتش وحشی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آتش وحشی

«وقتش رسیده. کلاهش را تا روی ابروانش پایین می‌کشد و دستمال گردنش را دور دهان و صورتش می‌بندد. تنها چشمهایش نمایان است. موتورش را تا اواسط جاده پیش می برد و به آرامی بر کف جاده می‌خواباند.

«باید کار را سریع تمام کنم. هر لحظه ممکن است خودرویی از پایین جاده بیاید. دست تنها حریف دو تا ماشین نمی‌شوم.»

ولی این یکی تنهاست و از پیچ پایین دامنه هم هیچ ردی از ماشین دیگری دیده نمی‌شود. کنار موتور می‌نشیند و سرش را روی زانوانش خم می‌کند. تاریکی شب شریک جرمش می‌شود.

توی دلش دعا دعا می‌کند: «کاش یکی از آن ماشین خارجی های پولدار باشد. خرج یک ماهم را یک شبه در می‌آورم و می زنم به چاک.»

اتومبیل پیچ های گردنه را با شتاب پشت سر می‌گذارد. راننده، مرد پا به سن گذاشته ای است. مرد (بیژن) را می‌بیند و محکم روی ترمز می‌زند. از ماشین پیاده می‌شود و دوان دوان به سمت او و موتورش می دود. به خیالش جوان مردم حادثه دیده!

«چه شده فرزند؟ تصادف کردی؟ حالت خوب است؟ بیا بیا کمکت کنم موتورت را بلند کنی.»

تیزی کارد شکاری در زیر گلویش، ساکتش می‌کند.

«تکان بخوری دخلت آمده.»

صدای جیغ زنی از درون ماشین به هوا می‌رود، در کوه می‌پیچد، بر می‌گردد و صاف می خورد به صورتش.

پیرمرد با لهجهٔ روستایی اش می‌گوید: «رحم کن، مسافر ناخوش دارم. باید برسانمش بیمارستان. بگذار برویم. من یه راننده آژانس بیشتر نیستم. چیزی ندارم که راهم را اینجور بستی!»

بیژن فشار کارد را بیشتر می‌کند و می‌گوید: «صدایت را ببر، همه تان می نالید، همیشه می نالید! می‌گویید بی چیزید ولی تکان تان بدهند خروار خروار حق من و امثال من ازتان پایین می‌ریزد.»

پیرمرد با دستش به جیبش اشاره می‌کند و می‌گوید: «از صبح هرچی کار کردم توی این جیبم است. حق و حقوقت را بردار و بگذار ما برویم. نمی بینی مسافرم یک زن تنهاست؟ قَسمت می‌دهم بگذار برویم.»

بیژن دست آزادش را توی جیب مرد می‌کند، چند اسکناس مچاله را بیرون می‌کشد و می چپاند توی جیب خودش. خِر پیرمرد را محکم تر می چسبد و می‌گوید: «دیگه؟»

باز هم صدای جیغ زن بلند می شود، به کوه می‌خورد و برمی‌گردد.

پیرمرد می‌گوید: «جوان، مردانگی ات کجا رفته؟ خجالت نمی‌کشی یک زن تنها را اینجور وسط کوه می‌ترسانی؟»

بیژن نوک چاقو را درون پوست پیرمرد فرو می‌کند و می‌گوید: «خیلی حرف می زنی پیرمرد! این چیه تو انگشتت؟ ها؟ فکر کردی نمی‌دانم چه قدر ارزش دارد؟ رد کن بیاد.»

پیرمرد جنب نمی‌خورد. بیژن دست می‌اندازد تا انگشتر را بیرون بکشد. پیرمرد التماس‌کنان می‌گوید: «بِگذَر فرزند، این یادگاری پدر خدا بیامرزم است. دم مردن خودش این انگشتر را به انگشتم انداخت و گفت هیچوقت راهت را از راه حق جدا نکن. ببین رویش نوشته (یا حق). چهل سال است که توی انگشتم است. این یکی را به من ببخش.»

از چشمهای بیژن برقی بیرون می جهد: «نقرهٔ قدیمی. خیلی خوب می‌خرنش. یاالله درش بیاور.»

از ماشین صدای جیغ دردناک زن همچنان به گوش می‌رسد. پیرمرد معطل نمی‌کند فرز انگشتر را در می‌آورد، در مشت بیژن می‌گذارد و می‌گوید: «حالا دیگر بگذار برویم. این زن بدحال است، نگذار خونش دامنت را بگیرد.»

بیژن انگشتر را درون جیب کاپشنش می چپاند. پیرمرد را با تیپا از خودش می‌راند و با سر اشاره می‌کند که برو.

صدای دردناک جیغ زن بار دیگر بلند می‌شود، به کوه می‌خورد و بر می‌گردد.

سپیدهٔ صبح بیژن خواب آلود به در خانه می‌رسد. خسته است و روی پا بند نیست. کلید را توی قفل در می‌اندازد. در این فکر است که زودتر به رختخواب برسد و تا غروب بخوابد. ناگهان گرمای دستی را روی شانه اش حس می‌کند. برمی‌گردد و از وحشت خشکش می‌زند. همان پیرمرد دیشبی است. چطور به این سرعت خانهٔ او را پیدا کرده!»

amirhossien rahimi00217
۱۴۰۲/۰۸/۱۶

کتابی خیلی زیبا بود این کتاب رو برای همه توصیه میکنم هر کدوم از داستان ها با پند و پیام متفاوت از هم به زیبایی نوشته شده بودن خودم از داستان آتش وحشی و صورتی دخترانه بیشتر خوشم اومد

کاربر 7122669
۱۴۰۲/۰۶/۰۸

خیلی زیبابود خاله

حجم

۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۶ صفحه

حجم

۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان