کتاب بن بست سی ام
معرفی کتاب بن بست سی ام
کتاب بن بست سی ام نوشتهٔ زهرا قربانی است. این کتاب که روایتی متفاوت از شهادت و مفهوم آن است را انتشارات نظری منتشر کرده است.
درباره کتاب بن بست سی ام
مرگ سرخ در بستر جهاد فیسبیلالله که در فرهنگ اسلام شهادت نامیده میشود، نهتنها آرمانی در خور عقل وارسته و بلندپرواز انسانی است، بلکه تجلّی شکوهمندی از عرصهٔ عشق و جاودانگی در ساحت قرب الی الله است. در نظام ارزشی اسلام، شهادت معیاری است که ارزشهای دیگر و اعمال صالح انسان با آن سنجیده میشود و در طبقهبندی ارزشها، جایگاه بسی رفیع به آن اختصاص داده شده است. شهید در جویباری از خون که از کالبد خاکیاش به راه میافتد، چنان شستشو میشود که در یکلحظه، تمامی وجودش از همه آلودگیها و تعلقات مادی پاک میگردد و بالاخره شهادت بالاترین آزمایشی است که شهید با موفقیت از آن میگذرد و لذا در جنّت نعیم الهی جایگاه رفیعی برای او تضمین شده است.
جامعهٔ امروز، در سطوح مختلف فرهنگی از میراث اسلامی بهرهمند است و این در حالی است که بخش قابلتوجهی از ذهنیت اجتماعی با آموزههای فرهنگی دنیای غرب آشنا و یا الگوهای رفتاری و تمدنی آن را در پیش روی خود میبینند. معانی و مفاهیم تمدن غرب عمدتاً از طریق سازمانهای رسمی علم و از مسیر آموزشهای کلاسیک، ذهنیت بخش قابلتوجهی از نخبگان و مدیران اجتماعی ما را شکل میدهد و این امر مدیریت کلان اجتماعی را در سامانبخشیدن به نظام رفتاری و مشارکتهای اجتماعی گرفتار آشفتگی و پریشان میسازد. انقلاب اسلامی ایران با استفاده از ذخایر فرهنگی تمدنی خود، مشارکت اجتماعی مردم را در خارج از مرزهای فرهنگی غرب و بهگونهای باورنکردنی در سطح و عمقی وسیع و عظیم به دنبال آورد.
باتوجهبه این مطالب در کتاب بن بست سی ام نویسنده برای کمک به درک متفاوت از ارزشهای اسلامی در بخش اول به بررسی پندارشناسی شهادت پرداخته و در بخش دوم به داستان بن بست سی ام پرداخته است که زاییده ذهن اوست.
خواندن کتاب بن بست سی ام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بن بست سی ام
«با صدای سرریز شدن آب کتری بیدار شدم، به زحمت خودم را از پتو جدا کردم.
به محض برخاستن، پرده را کنار زدم، همه جا یکدست سفید پوش شده بود، دانههای ریز برف سخاوتمندانه به همه جا میبارید.
زیر کتری را کم کردم و به اتاقم رفتم.
پنجره را باز کردم تا کمی هوای تازه بیاید، انگار برف شادی میبارید و صدای خندهٔ بچههایی که برف بازی میکردند، میآمد.
از دیدن صحنههای زیبایی که میدیدم، لذت میبردم که با صدای مادرم به خود آمدم که پشت سر هم میگفت:
- سلما، سلما... بیا اینجا... ببین تلویزیون چی نشون میده؟!
عکس جوانی مرا جلوی تلویزیون میخکوب کرد
- سلما، محمّد پسر طیبه خانم نیست؟
همان پسر همسایه قدیمیما مشهد ها؟
مگه رفته جنگ؟
شهید شده بنده خدا طیبه خانم!!
سوالهای بیامان مادرم، امانم را بریده بود.
عکسش روی تابوتی با پرچم سه رنگ کشورمان بود که بر دستهای مردم مشهد، در حال تشییع بود.
عکس او مرا به دوران کودکیام برد. یاد آن کوچهٔ بن بست قدیمی بخیر...
دلم برای روزگاری که دنیا را از دریچهٔ کودکی میدیدم، برای ایام شاد و رها، برای روزهایی که همه چیز زیبا به نظر میرسید، تنگ شد.
روزهایی که با محمّد، رویا، حامد و مریم در کوچه بازی میکردیم. با ماشین بابای حامد به شهربازی میرفتیم سیزده به در در پارک بودیم.
آن باغ قدیمی امام رضا (ع) یادش بخیر، وقتی کنار حوضش مینشستیم، ماهی را تماشا میکردیم، از میوههای درختانش میخوردیم و کمی قایم باشک بازی میکردیم.
یاد همان روزهایی که ساعتها به تماشای ابرها مینشستیم و به دنبال شکلهای مختلف بودیم، یا به جستجوی ستارهمان به آسمان خیره میشدیم.
آسمان دلم را غم خاص فرا گرفت، گریهام بند نمیآمد، کاش میشد یک بار دیگر محمّد را میدیدم.
به گوشهای از اتاقم رفتم و روبروی پنجره نشستم و چشم دوختم به درختانی که پر از برف بود چنان خوابیده بودند که انگار هرگز بیدار نخواهد شد.
زمستان روزی بار و بندیلش را جمع خواهد کرد و دوباره درختان بیدار میشوند، کاش من هم میتوانستم دوباره دوستان دوران کودکیام را ببینم، کاش، باز هم میشد دورهمیهای کوچک رفیقانهٔ خودمان را به پا کنیم.
یک هفته از خبر شهادت محمّد نگذشته بود که مادرم تصمیم گرفت برای دیدن و عرض تسلیت به آقای صادقی به مشهد و کوچهٔ قدیمیمان برود.
خیلی دوست داشتم همراهش بروم، تا هم به طیبه خانم تسلیت بگویم، هم به دوستان قدیمیام سر بزنم اما متأسفانه به دلیل مشغلهٔ کاری نتوانستم. اما خیلی به مادرم سفارش کردم که حتماً از همهٔ بچهها، محل کار و زندگیشان برایم خبر بیاورد.»
حجم
۱۰۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱۰۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه