کتاب سایه ای در غبار
معرفی کتاب سایه ای در غبار
کتاب سایه ای در غبار نوشتهٔ لاله کیوان بخش است. انتشارات متخصصان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان ایرانی حاوی درونمایههایی روانشناختی و اجتماعی است.
درباره کتاب سایه ای در غبار
کتاب سایه ای در غبار در ۴ بخش نوشته شده است.
بخش نخست این کتاب داستانی «هیوا: ماهی نارنجی» نام دارد و بخشهای دیگر نیز «آناهیتا: ماتِ عرضِ آخر»، «هیوا: دودِ غلیظ» و «آناهیتا: هزارتوی خاکستری» نام گرفتهاند.
این رمان دربارهٔ اتفاقات دوران کودکی و نوجوانی و تأثیرات آنها بهصورت مشکل روانی در دورهٔ بزرگسالی است؛ مشکلاتی که میتوانند برای خودِ فرد و اطرافیان او آسیبزا باشند.
با خواندن این رمان ابتدا با شخصیت «هیوا» آشنا میشویم. هیوا دختری دانشجوست که از کمبود اعتمادبهنفس رنج میبرد. پس از هیوا با «آناهیتا» آشنا میشویم. این دو شخصیت بهظاهر ویژگیهای متضادی با یکدیگر دارند.
خواندن کتاب سایه ای در غبار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب سایه ای در غبار
«توی تختم خوابیده ام.نای تکان خوردن ندارم. تا چشم باز می کنم همه چیز روی سرم خراب می شود. چیز هایی که نمی دانم کابوس بوده یا واقعیت. کاش مهمانی خانهٔ امیر را در خواب دیده باشم. همهٔ جانم درد می کند. این درد واقعی است. تا عمق استخوانم می رود و نمی گذارد باور کنم آنچه بر سرم آمد کابوس بوده. فرشاد روی صندلی کنار تختم نشسته. سرش را با کف دست نگه داشته. چرت می زند انگار. مگر نباید امروز مطب باشد؟ اصلا امروز چند شنبه است؟ ساعت چند است؟ می خواهم موبایلم را بردارم:
-آآآآخ
ناله می کنم. فرشاد می پرد. دست روی صورت وارفته اش می کشد. شبیه همیشه نیست. ازچشمهای خسته و موهای به هم ریخته اش می ترسم. می پرسد:
-چطوری؟
افتضاح، مزخرف تر از این نمی شوم. پر از درد، بغض، و سنگینی چیزهایی که نمی شود گفت. که خودم هم هنوز باورشان نکرده ام.چیزهایی که فرشاد نمیداند. که اگر بداند باید آرزوی مُردن کنم. از شرم، از بی عرضگی، و از بزرگترین درماندگیِ زندگی ام.می گویم:
-ساعت چنده؟
-یک و نیم
می ترسم بپرسم چرا مطب نرفته. چرا اینهمه بی خوابی و نا آرامی در صورتش است. می ترسم سرِ نخ را بگیرد و بخواهد تا تهش برود. تا تهِ چیزهایی که بر سرم آمده. می پرسد:
-دیشب کجا بودی؟
چطور خیال کردم قرار نیست بپرسد؟ مگر می شود این چشمها چیزی ندانند؟ چشمهایی که بیداری تا صبح را جار می زنند؟ به آستینِ لباسم نگاه می کنم. لباسهای دیشب نیست. عوض شده. عوض کرده اند، و خدا می داند این سرِ نخ لعنتی تا کجای ماجرا را لو داده. شقیقه ام تیر می کشد. دستم را روی آن می گذارم.
چطور خیال کردم قرار نیست بپرسد؟ مگر می شود این چشمها چیزی ندانند؟ چشمهایی که بیداری تا صبح را جار می زنند؟ به آستینِ لباسم نگاه می کنم. لباسهای دیشب نیست. عوض شده. عوض کرده اند، و خدا می داند این سرِ نخ لعنتی تا کجای ماجرا را لو داده. شقیقه ام تیر می کشد. دستم را روی آن می گذارم. فرشاد چسب زخم زده. این دیگر از کجا آمده؟ افتادنم در باغ یادم می آید. زخمم بیشتر می سوزد. کاش این بدنِ لعنتی نمی افتاد. طاقت می آورد تا خانه. تا اتاقم، و تا زیر این پتویی که می توانست قایمم کند. از چشم فرشاد، مادرم، و هر کسی که نباید بداند، نباید بفهمد چه بر سرم آمد. فرشاد هنوز به من زل زده. منتظر جواب است. یک جواب درست، واضح، یک چیزی که این بدنِ درب و داغانم را توجیه کند. بغض در گلوی وامانده ام سفت شده. یک جوری که راهِ صدا را هم بسته. قورتش می دهم. چسبیده. تکان نمی خورد. وقت گریه کردن نیست. که اگر اشکم راه بیوفتد همه چیز را تایید کرده ام، و فرشاد می فهمد ماجرا به همان بدی است که فکرش را می کرده. دستم را زیر پتو مشت می کنم. باز دارد می لرزد. کف دستم از جای فشارِ ناخن های دیشب می سوزد. حتما زخم شده. می ترسم جلوی فرشاد نگاه کنم. باید برای هر درد توضیحِ منطقی داشته باشم. و می دانم زخمهای دیگری هم هست. مثل تاولهای بیماری پروانه ای.کاش اینها هم وراثتی بودند، و همه شان را گردن تقدیر می انداختم. فرشاد دوباره می پرسد:
-دیشب کجا بودی هیوا؟»
حجم
۲۴۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۱۴ صفحه
حجم
۲۴۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۱۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبی بود اما کمی از کارهای احمقانه هیوا حرص خوردم