کتاب معمای ویروس
معرفی کتاب معمای ویروس
کتاب معمای ویروس نوشتهٔ غزل سلامت است و موسسه آموزشی تالیفی ارشدان آن را منتشر کرده است. این کتاب داستانی هیجانانگیز دربارهٔ ویروسهاست.
درباره کتاب معمای ویروس
سروان ائورا، مأمور کشتن انگلهایی است که به بدن کلارا هجوم میآورند. ولی از این کار متنفر است. یک روز، با انگلی تازه وارد مواجه میشود و مسئلهٔ عجیبی را کشف میکند: اگر میکربها و انگلهایی که به کلارا هجوم میآورند به هم مربوط باشند چه؟ اگر سردستهای آنها را رهبری کند چه؟ این سردسته چه موجودی است؟ اگر حتی فرمانده هم توان مقابله با او را نداشته باشد چه به سر کلارا میآید؟
خواندن کتاب معمای ویروس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان شیفتهٔ داستانهای هیجانی و معمایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از معمای ویروس
«"اِئورا" می دوید. فقط می دوید. خیلی دیرش شده بود. نمی دانست چرا هرگاه اوضاع در سرزمین "کلارا" وخیم می شد و می بایستی تندتر می دوید، ناگهان کوله اش به یاد میاورد روی شانه اش سنگینی کند! آهی حرص آلود کشید. این بازی هر روزش بود؛ کوله ای سنگین ، سرعتش را در حد سرعت حلزون پایین می آورد! البته خودش خوب می دانست که محتویات درون کوله اش چیزهای کم ارزشی نیستند. ولی به هر حال کمی سرعت هم در زندگی می چسبید. با این حال باید یک جوری خودش را می رساند. گروه گشت خبر داده بود، یک انگل سمج و اعصاب خردکن در ناحیه ی معده دیده شده. و او هم یک انگل کش بود. یعنی وظیفه اش مبارزه با همین موجود بود .
. . .
ائورا دور انگل چرخید. انگل تپل روی زمین ولو شده بود و خر وپف می کرد. ائورا جوش آورد. صدای ریخته شدن مقدار دیگری غذا در معده شنیده می شد. اگر این کرم بی خاصیت حتی یک میلیگرم غذای دیگر را می خورد، ائورا خفه اش می کرد. به چهره ی انگل نگاه کرد. خپل و نمکی به نظر می آمد! ولی طبق گفته ی فرمانده اش او باید می دانست در پس پرده ی این قیافه ی گوگولی چه هیولایی پنهان شده. هیولاهایی که گاهی جنگیدن با آنها می توانست به قیمت جان ائورا تمام شود. نیزه ای برداشت و با آن به انگل سیخ زد و با تمسخر گفت:- شرمنده که مزاحم خواب نازتون شدم!
انگل که هنوز خواب بود، اخم کرد و پهلو به پهلو شد:- نمی بخشمت. داشتم خواب قورمه سبزی می دیدم ولی بوی سوسیس می داد!
. . .
یک هفته پیش هنگام گشت شبانگاهی تتلا یک سایه را در ناحیه ی گونه ها دیده بود. وقتش بود که شیفتش را تحویل بدهد، ولی برایش مهم نبود. این حق را به عنوان کارآگاه ارشد داشت که بتواند تا هر زمان دلش می خواهد در سرزمین کلارا بگردد. با قدمهای سنگین به راهروی تاریک مجرای تنفسی پا گذاشت. صدای قدم رو رفتنش هر جنبنده ای را درآن اطراف فراری می داد. هیچکس دلش نمی خواست هنگام کار با او رودر رو شود. بقول خواهر سرخوشش، هیچکس تا به حال خندۀ او را ندیده بود. به نظر خودش هم دلیلی نداشت یک نظامی و فرمانده ی کل نیروهای پلیس، بخندد. اگر موضوع خنده داری بود ، شاید، ولی تتلا به شخصه توی بدن این دختر سربه هوا، چیز خنده داری نمی دید . انگار باز رفته بود در یک فضای پر از ویروس نفس کشیده بود. تتلا حرص می خورد، ولی کسی نمی فهمید.هیچ کس از نگاه کردن به چهره ی سنگی او چیزی دستگیرش نمی شد. تتلا با خونسردی تمام به سوی سلولی که روی زمین افتاده بود و زجه می زد، رفت. با حالت خاصی اسلحه را از پشتش برداشت. سلول روی زمین دست و پا می زد. تا چشمش به او افتاد، جیغی کشید و نامفهوم چیزهایی گفت. تتلا در سکوت آهی کشید. همه ی سلولهایی که قربانی ویروس شده بودند، دیگر برایشان عقل درست و حسابی نمی ماند! ویروس بر کل وجودشان سلطه پیدا می کرد و آرام آرام از درون آنها را می خورد و تنها چیزی که از آنها می ماند، جسم بی قرار و دردناکی بود که تمایل داشت به همه حمله کند. برای همین تتلا دلش به حال این موجودات مفلوک نمی سوخت.»
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۵ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۵ صفحه
نظرات کاربران
یک کتاب علمی در قالب داستانی جذاب. منکه خیلی لذت بردم. کشش داره و آدمو سورپریز می کنه.
جذاب با موضوعی بدیع