کتاب مارشویل، انقراض ششم
معرفی کتاب مارشویل، انقراض ششم
درباره کتاب مارشویل، انقراض ششم
داستان در دسامبر سال ۱۸۹۹ روایت میشود. اتفاقات در در جزیرهای به نام مارشویل، در شمال غربی ایالت فینمارک نروژ پیش میآید. در این روستا پسر نابغه بیست و چندسالهای با پدر و مادرش و همچنین دیگر ساکنین این جزیره زندگی میکند.
اغلب زنان جزیره، خانهدار و مردها در سه شغل ماهیگیری، کارگاههای قایقسازی شمال جزیره و یا در معدن ذغال سنگ جنوب جزیره کار میکنند. بچهها هم یا برای کمک به پدرها به ماهیگیری میکنند و یا در کارگاه قایقسازی کارهای سبکتر را انجام میدهند و یا در دانشگاه ایالت فینمارک درس میخوانند. پسرک داستان تنها پسر خانواده مک تامینای است با بقیه بچههای جزیره متفاوت است و از همان کودکی عاشق هنر عکاسی است و تقریبا تمام روز خود را به عکاسی و ظهور آنها در تاریک خانه کوچک خود میگذراند، و البته گاهی هم با پدرش به ماهیگیری میرود و هر دفعه که با پدر برای ماهیگیری به اقیانوس میزند، فانوس دریایی پیر جزیره برایش بسیار عجیب و مرموز میآید، ولی هیچ وقت اجازه نزدیک شدن به آن فانوس را از طرف پدر و مادرش ندارد. همین موضوع او را کنجکاوتر میکند.
مردی بهظاهر شکارچی در جزیره زندگی میکند، او در حقیقت پروفسوری دانا به اسم پروفسور مایک داناوان است و در کلبه کوچکی در وسط جنگلهای مارشویل زندگی میکند که تمام اتفاقهای مرموز مارشویل به او گره خورده است.
یک روز که پسر جوان خانواده مک تامینای در نزدیکی کلبه پروفسور داناوان مشغول عکاسی است با اتفاق مرموزی روبرو میشود، این موضوع را وقتی میفهمد که شب برای ظهور عکسهایش به تاریک خانه کوچکش در زیرشیروانی خانهشان بر میگردد.
خواندن کتاب مارشویل، انقراض ششم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مارشویل، انقراض ششم
فضای جالبِ مکعب شکل، یک میز فلزی، ساعتی نیمه جون روی دیوار، چراغی که به لطف هانریش گوبل یه خط درمیون نفس میکشید، کف سیمان و سقف کوتاه، پنجره شیشهای و درب چوبی، یک شمع روی میز و دیگر هیچ... البته به جز گروهبان مزحکی که رو به روی من بود و خیره نگاه میکرد تا از من چیزی دربیاورد، من هم در حال صحبت، البته صحبتی که خودم دوست داشتم، نه چیزی که اون دون پایه میخواست...
- همینطور که تو کلیسا نشسته بودم و به حرفهای پدر گرینوالد گوش میدادم، بر خلاف بقیه سالن متوجه غیب شدن فرزام شدم، نفهمیدم کجا میره ولی میدونستم که دنبال چیه، اون از افرادِ وحشت زدهٔ داخل کلیسا یک قدم جلوتر بود، دنبال فهمیدن دلیلِ اتفاقات بود، چیزی که اون لحظه مردم تازه داشتند ازش میترسیدند، چیزی که شما تازه با بازجویی از من میخواید بهش برسید...
و بعد به گروهبان پارک که روبرویم نشسته بود لبخند زدم، همین لبخند باعث شد تا گروهبان جوش بیاره، بلند شد، روی میز کوبید با ناراحتی زیاد به من نگاه کرد و گفت:
- ببین خانم این جا نیستی که پلیس رو دست بندازی، این جایی که هر چی میدونی بگی، تو این اواخر چهار نفر تو مارشویل مردن، اگه حرف نزنی نفر بعدی که بیاد تو این اتاق و دهنش باز بشه دیگه زندگیت بهت خوش نمیگذره پس حرف بزن؛ از اول برام میگی میرسی به امشب، به تیکه تیکه شدن آقا و خانم پارکر تو اون تُنگ ماهی، بدون حاشیه.
حس نفرت از حرکت لبها، حس صورتش و چشمهاش کاملا مشهود بود، اون فکر میکرد میتونه من رو تهدید کنه، آخی چه موجود کوچولو و نحیفی... همین طور در فکر خودم بودم که دیدم سخنرانیاش قطع و با تعجب به لبخند ملیح من خیره شده، لبخندم رو جمع کردم و گفتم:
- من یه سیگار میخوام، و یه دهنِ بسته که روبروم بشینه و فقط گوش کنه؛ اگه این عصبانیت مسخرت تکرار بشه پروندت حل نشده باقی میمونه سرباز...
و بعد دوباره بهش لبخند زدم، بعد از مکثِ نسبتا طولانی، دکمه روی میز رو فشار داد فردی وارد و درب بسته شد، همان جا جلوی درب، دقیقا پشت سر من، بدون این که برگردم به هیچ عنوان نمیتونستم او را ببینم ولی از پا جفت کردن و بله قربان گفتنش مطمئن بودم یک سرباز یا نهایتا یک سرجوخه بیشتر نیست؛ گروهبان پارک بهش نگاه کرد و گفت:
- یه سیگار برای خانم
بلافاصله حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- اشتباه میکنی سرباز، یه بسته سیگار برای خانم
پارک به من نگاهی کرد و رو به سرجوخه حرف من رو تکرار کرد، بعد از تموم شدن حرفش با لبخند به پارک نگاهی کردم و دوباره گفتم:
- من هر سیگاری نمیکشم باید بگی یه بسته امپریال برای خانم
گروهبان پارک که از شدت ناراحتی خندهاش گرفته بود با خندهای پر از خشم رو به سرجوخه گفت:
- یه بسته وودباین برای خانم؛ فورا
سرخوجه دوباره پا جفت کرد و از اتاق خارج شد به دقیقه نکشید که برگشت و بسته سیگار رو جلوی پارک روی میز گذاشت و همان جا ایستاد؛ به اون جوون نگاهی کردمُ با لبخند گفتم:
- دیگه کاری ندارم میتونی بزنی به چاک سرگرد
اون سرجوخهٔ جوون نگاهی به پارک کرد و با علامت او از اتاق خارج شد با بسته شدن درب، گروهبان که دیگه نمیتونست عصبانیتش رو نگه داره گفت:
- ببین خانم محترم نه من سربازم، نه اون بیپدر مادری که الان رفت بیرون سرگرد، بهتره رو اعصاب من یورتمه نری؛
حجم
۳۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۷۲ صفحه
حجم
۳۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۷۲ صفحه
نظرات کاربران
خیلی خیلی خیلی چرت بود یعنی من زمانی که کتاب رو تموم کردم داشتم به این فکر میکردم که چرا باید عمرم رو حروم میکردم برای این کتاب شخصیت پردازی ضعیف، فضا سازی افتضاح، پایان بندی فاجعه، حتی نگارشش هم افتضاح بود
این کتاب یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم، متن روان ولی بسیار علمی و جالب ، هر فصل از دید یک شخص داستان بیان میشه و این جذاب ترش کرده و با خوندن این کتاب انگار چندین کتاب
این کتاب یکی از بهترین رمان هایی که مطالعه کردم به دوستان پیشنهاد میدم این رمان رو مطالعه کنند ارزش خرید روداره