دانلود و خرید کتاب بانوی بی همتا زینب سلگی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب بانوی بی همتا اثر زینب سلگی

کتاب بانوی بی همتا

نویسنده:زینب سلگی
انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بانوی بی همتا

کتاب بانوی بی همتا نوشتهٔ زینب سلگی در انتشارات نظری چاپ شده است.

درباره کتاب بانوی بی همتا

کتاب با زبانی ساده و روان به شکل نقل خاطرات روایت می‌شود. این کتاب با زبانی ساده و گرم و صمیمی روایت شده است و شما را با خود به دنیای خاطره‌ها و تجربه‌های ساده و جذاب می‌برد. 

کتاب بانوی بی همتا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌های ایرانی  پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب بانوی بی همتا

از کودکی راه رفتن زیر باران و صدای خش خش برگ‌ها را دوست داشتم. آن روز هم طبق عادت دیرینه با دوستم لیلا داشتیم از مدرسه می‌آمدیم. باران از صبح شروع به باریدن کرده بود و به‌این زودی‌ها قصد بند آمدن نداشت. مسابقه گذاشتیم که، کی سریع‌تر می‌تواند تا خانه بدود. لیلا همسایه‌مان بود و از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. دوره ابتدایی سه سال با هم هم‌کلاس بودیم و حالا که به دورة راهنمایی پا گذاشته بودیم دوباره با هم هم‌کلاس بودیم. بابای من در کوره آجرپزی یک کارگر ساده بود و بابای لیلا سر کوچه بقالی داشت. آقا خیرالله آدم خوبی بود و اگه حساب نسیه‌مون بالا می‌رفت توی عالم رفاقت به بابام حرفی نمی‌زد و خرده نمی‌گرفت چون می‌دانست بابام عیالواره و 6 تا نون‌خور داره برخلاف آقا خیرالله که لیلا یکی یدونش بود. به خانه رسیدیم. لیلا به خانه‌شان رفت و من هم چون در باز بود از ترس صاحب‌خانه که مبادا چیزی بگوید گِل کفش‌هایم را دم در رو زمین کشیدم و وارد حیاط شدم. حیاط خانه نمای قدیمی‌داشت که باغچه کوچکی در وسطش خودنمایی می‌کرد. پله‌های سیمانی را بالا رفتم، درب چوبی اتاق با صدای کش‌داری باز شد.

- سلام مامان.

- سارا تو که سر تا پا خیس شدی.

- چیزی نیست. شکر خدا، نعمت خدا داره می باره الانم فقط یه کم خیس شده‌ام.

- تا لباست رو عوض کنی سحر و سمیرا هم می‌رسن.

سحر و سمیرا دو خواهر کوچکترم بودند که در دوره ابتدایی تحصیل می‌کردند. رضا و رحمان هم داداش‌های دوقلویم بودند که‌امسال کلاس اول را می‌گذراندند. رعنا هم خواهر بزرگترم بود که یک سال پیش ازدواج کرده بود و حالا بچة بزرگتر خونه من بودم. تمام محوطه زندگی ما دو تا اتاق ۱۲  متری بود و از حمام و دستشویی هم مشترک با صاحبخانه استفاده می‌کردیم و آشپزی را مامانم در گوشة اتاق انجام می‌داد. بوی نان بربری تازه اشتهایم را دو برابر کرده بود. مامان آش رشته پخته بود که در این هوا خیلی می‌چسبید. همین که سفره را پهن کردم و بشقاب‌ها را چیدم سحر و سمیرا هم رسیدند و همه در کنار هم ناهار خوردیم و بعد از خوردن نهار من ظرف‌ها را جمع کردم و بردم توی حیاط کنار حوض و شیر آب را باز کردم و مشغول شستن شدم. باران تقریباً بند آمده بود و کیف می‌داد که آدم زیر کرسی بخوابد. دستانم یخ کرده بود با سبد ظرف‌ها وارد شدم مامانم چون آرتروز داشت نباید با آب سرد کار می‌کرد. مامان زن ساده‌ای بود که با همین حقوق کم بابا و مستأجری ساخته بود و به قول خودش بابا در این ۱۶ سال زندگی از گل نازکتر به او چیزی نگفته بود و او هم متقابلاً احترام بابا را خیلی داشت. درس‌های فردایم سنگین بود و من هم که مثل بعضی بچه‌ها کلاس‌های فوق‌العاده شرکت نمی‌کردم باید خیلی می‌خواندم تا جلوی آن‌ها و دبیران خجالت‌زده نباشم. بابام مرد زحمت‌کشی بود، شبها که خسته از سر کار برمی‌گشت نوک انگشتانش ترک خورده بود و آرد و روغن را با هم قاطی می‌کرد و روی انگشتانش می‌گذاشت و آن را با پلاستیک می‌بست تا مرهمی‌برای درد دستانش باشد.

نیمه‌های شب بود که از خواب بیدار شدم... احساس گرمای بیش از حد کردم.

پتو را کناری گذاشتم و از پنجره فضای بیرون را تماشا می‌کردم تا شاید دوباره خواب به سراغ چشمانم بیاید. دلم برای رعنا و پسرش تنگ شده بود. حدود دو هفته بود که نه تماسی گرفته و نه حتی برای دیدنمان آمده بود... کم کم پلک‌هایم سنگین شد و صبح با صدای مامان بیدار شدم.

- سارا پاشو دیرت می‌شه‌ها.

کمی سرم درد میکرد، بلند شدم. ژاکت مامان را روی خودم پیچیدم و رفتم توی حیاط. هوا عجیب سوزی داشت. صورتم را شستم و سر سفره نشستم با خواهرانم مشغول خوردن نان و پنیر و چای شیرین شدیم. مامان همیشه عادت داشت زودتر از همه بیدار می‌شد و دیرتر از همه می‌خوابید. بابا هم که زوتر از همة ما سرکار می‌رفت، من و خواهرانم هم که نوبت ثابت صبح بودیم. سر سفره صبحانه یاد آبجی رعنا افتادم و به مامان گفتم دلم برای مهدی تنگ شده. خواهرم در دوازده سالگی من، مهدی را به دنیا آورده بود و همه می‌دانستند چقدر مهدی برایم عزیز است و حتی با پس انداز کردم پول تو جیبی‌هایم همیشه برای مهدی کادوهای قشنگ می‌خریدم. آخر هفته سه روز تعطیلی داشتیم بنابراین از مامان خواستم اگر امکان داره یا ما به دیدن اون‌ها بریم یا اون‌ها به دیدن ما بیایند و از آنجا که ما هم جایی نداشتیم تا برویم توی خانه حوصله مان سر می‌رفت....

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۱۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان