کتاب معجزه ایمان
معرفی کتاب معجزه ایمان
کتاب معجزه ایمان نوشتۀ مریم فرهنگی است. این کتاب را نشر مهر و دل منتشر کرده است.
درباره کتاب معجزه ایمان
تمام ما آدمها از روزی که چشم باز میکنیم و متولد میشویم با دنیایی پر از خوبی و بدی، زشتی و زیبایی، عشق و نفرت، گاهی سختی و مشکلات و گاهی ثروت و رفاه، غصه و خوشحالی روبهرو میشویم. خیلی از ما آدمها، خودمان را محکوم به زندگی در این دنیا میدانیم. بعضی از ما فقط بدون هیچ تقلایی، روزهایمان را میگذرانیم و سالیانِ سال، یک زندگیِ تکراری داریم. بعضیها خودشان را محکوم به بدبختی میبینند و فکر میکنند چون در یک خانواده فقیر متولد شدهاند، سرنوشتشان تا ابد فقر و تنگدستی است.
یا اگر دچار بیماری میشوند، خودشان را جزء بدشانسهای عالم میدانند که حقی برای آسایش و سلامتی ندارند و فکر میکنند روز خوش حق آنها نیست. یه عده هم مدام به درگاه خدا گله و شکایت میکنند که چرا چنین تقدیری را برایشان رقمزده است یا خودشان را با افراد بهظاهر خوششانس مقایسه میکنند. مهم این است که ما باید وجود خودمان را خوب بشناسیم و بدانیم که قادریم بهترینها را نصیب خودمان کنیم. خیلی وقتها، رودررویی انسان با سختترین مشکلات یا غمانگیزترین حوادث، میتواند تلنگری برای شروع یک زندگی جدید باشد. بسیار پیش میآید که انسانها غم ازدستدادن عزیزترینهایشان را تجربه میکنند.
خواندن کتاب معجزه ایمان را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به رمانها و داستانهای ایرانی میتوانند این کتاب را مطالعه کنند.
بخشهایی از کتاب معجزه ایمان
آغاز یک راه...
همه چیز از ظهر سیزدهم اردیبهشت ۹۵ شروع شد. به همراه مادرم و شیما زنداداشم برای تحویل گرفتنِ جواب آزمایش ماموگرافیام از کلینیک سپهر رفتیم. گرچه هیچ دلهرهای نداشتم، اما فشار نگاه پر از اضطراب مادرم قلبم را میفشرد.
چند روز پیش اتفاقی وقتی روی کاناپه نشسته بودم با دستم سینهام را لمس کردم. تودة نسبتاً بزرگی را روی سینهام احساس کردم که تا یکی دوهفته قبل نبود. نوبت ماموگرافی گرفتم و آزمایش دادم. حالا بعد از پنجروز آمده بودم جواب ماموگرافی را بگیرم. برای من داستان تازهای نبود چون بهتازگی دوره درمان مامان همسرم تمام شده بود و این مراحل را یکبار طی کرده بودم.
در افکار خودم غوطهور بودم که منشی اسمم را صدا کرد، رفتم جوابم را گرفتم، تا به برگه جواب نگاه کردم خیلی چیزها را فهمیدم. اینجا هم کمی تحصیلات دانشگاهیم به دردم خورد. مات و مبهوت به برگه نگاه میکردم، انگار زمان ایستاده بود.
حالا چه کسی دلش را داشت به مادرم و شیما جواب آزمایش را بگوید. فقط به آنها گفتم باید به مطب دکتر بروم و جواب را نشان بدهم، اما انگار مادرم دلش آگاه شده بود. کلی غم در چشمانش نشسته بود. با اضطراب به من گفت: مگر چیزی شده؟ خندیدم و گفتم: نه بابا، من چیزی متوجه نشدم. باید برم دکتر ببینه.
حجم
۵۴۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
حجم
۵۴۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
نظرات کاربران
🥶🥶🥶🥴🥶🥶🥶